پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣١)
غم نشان. [ غ َ ن ِ ] ( نف مرکب ) نشاننده غم. تسکین دهنده اندوه : غمخوار ترا بخاک تبریز جز خاک تو غم نشان مبینام. خاقانی. گر جان ما بمرگ منوچهر غمزد ...
غم نشان. [ غ َ ن ِ ] ( نف مرکب ) نشاننده غم. تسکین دهنده اندوه : غمخوار ترا بخاک تبریز جز خاک تو غم نشان مبینام. خاقانی. گر جان ما بمرگ منوچهر غمزد ...
به غم بودن دل ؛ غمگین بودن آن : گهر هست و دینار و گنج و درم چو باشد درم دل نباشد به غم. فردوسی.
غم و شادی گفتن ؛ کنایه از درد دل کردن : من بانگ بر وی زدم : عبدوس بشنیده است وبا حاتمی غم و شادی گفته. . . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323 ) .
به غم افکندن یافکندن ؛ غمگین کردن : همی جست جایی که بد یک درم خداوند او را فکندی به غم. فردوسی.
به غم افکندن یافکندن ؛ غمگین کردن : همی جست جایی که بد یک درم خداوند او را فکندی به غم. فردوسی.
بی چیز آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد. ( قصص الانبیاء36 ) .
بی چیز آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد. ( قصص الانبیاء36 ) .
به چیزی نشمردن ؛ مهم ندانستن. قابل اعتنا ندانستن. بچیزی نگرفتن. درشمار نیاوردن. بحساب نیاوردن.
به چیز داشتن ؛ به چیزی داشتن. توجه کردن. مورد مهر و محبت قرار دادن : پیر باچیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز. سنائی.
بی چیز ؛ نیازمند. محتاج. فقیر. نادار : ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز زلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی ( طیبات ) .
از چیز کسان بی نیاز بودن ؛ چشم به مال غیر نداشتن. از مال غیر بی نیاز بودن : ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز. فردوسی.
باچیز : چیزدار، مالدار، متمول، ثروتمند مقابل بی چیز و نادا. ( ( پیر با چیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز ) ) ( حدیقه، ۷۲۰ ) ( فرهن ...
باچیز : چیزدار، مالدار، متمول، ثروتمند مقابل بی چیز و نادا. ( ( پیر با چیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز ) ) ( حدیقه، ۷۲۰ ) ( فرهن ...
سلیم القلب. [ س َ مُل ْ ق َ ] ( ع ص مرکب ) غریب و مسکین و آنرا سلیم دل نیز گویند. ( آنندراج ) . آنکه قلب سالم و بی آزار دارد : از سر ضعفم سلیم القلب ...
set someone/something free
set someone/something free
تخلید
تخلید
replete with
Ars poetica
سمیر
In one's way of thinking
In my way of thinking
In my way of thinking
In my way of thinking
اشقیاء. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ شقی که بمعنی بدبخت است. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ج ِ شقی. ( دهار ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 62 ) . بدبختان : تا روز اولت ...
اشقیاء. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ شقی که بمعنی بدبخت است. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ج ِ شقی. ( دهار ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 62 ) . بدبختان : تا روز اولت ...
اشقیاء. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ شقی که بمعنی بدبخت است. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ج ِ شقی. ( دهار ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 62 ) . بدبختان : تا روز اولت ...
اشقیاء. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ شقی که بمعنی بدبخت است. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ج ِ شقی. ( دهار ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 62 ) . بدبختان : تا روز اولت ...
اشقیاء. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ شقی که بمعنی بدبخت است. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ج ِ شقی. ( دهار ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 62 ) . بدبختان : تا روز اولت ...
عالی ذکر. [ ذِ ] ( ص مرکب ) آنکه همواره نام او بخوبی برده شود : و دائم موقر و محترم و عالی الذکر و نافذ الامر و مهیب و مطاع و سرور و دین پرور باد. ( ...
عالی ذکر. [ ذِ ] ( ص مرکب ) آنکه همواره نام او بخوبی برده شود : و دائم موقر و محترم و عالی الذکر و نافذ الامر و مهیب و مطاع و سرور و دین پرور باد. ( ...
عالی شاخ. ( ص مرکب ) شاخ بلند. دارای شاخه های دراز : به که با این درخت عالی شاخ نشود دست هر کسی گستاخ. نظامی. به درختی سطبر و عالی شاخ سبز و پاکیزه ...
طبع شیرخشتی داشتن ؛ با همه کس زیستن توانستن. ( امثال وحکم دهخدا ) . - || در تداول عامه ، متمایل به جنس نرینه بودن مرد.
طبع شیرخشتی داشتن ؛ با همه کس زیستن توانستن. ( امثال وحکم دهخدا ) . - || در تداول عامه ، متمایل به جنس نرینه بودن مرد.
and whatnot
and whatnot
از هم باز شدن ؛ متلاشی شدن. پریشان شدن. جدا شدن اجزاء چیزی از یکدیگر: هرگاه که بیرون کشند [ میخ را ] درحال از هم باز شود. ( کلیله و دمنه ) .
از هم افتادن ؛ متفرق شدن. از هم دور افتادن : غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. ( تاریخ بیهقی ) .
از هم افتادن ؛ متفرق شدن. از هم دور افتادن : غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. ( تاریخ بیهقی ) .
از هم افتادن ؛ متفرق شدن. از هم دور افتادن : غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. ( تاریخ بیهقی ) .
ماتمی. [ ت َ ] ( ص نسبی ) عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . ماتم دیده. ( آنندراج ) : تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی ...
ماتمی. [ ت َ ] ( ص نسبی ) عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . ماتم دیده. ( آنندراج ) : تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی ...
ماتم زدگان : سوگواران . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 486 ) .
ماتم زدگان : سوگواران . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 486 ) .
ماتم ساختن. [ ت َ ت َ ] ( مص مرکب ) عزاداری کردن. سوکواری کردن : امیر منوچهر سه روز بر قاعده جیل ماتم ساخت و پس از سه روز در منصب امارت نشست. ( ترجمه ...
ماتم ساختن. [ ت َ ت َ ] ( مص مرکب ) عزاداری کردن. سوکواری کردن : امیر منوچهر سه روز بر قاعده جیل ماتم ساخت و پس از سه روز در منصب امارت نشست. ( ترجمه ...
the advent of something
the advent of something