پیشنهادهای موسی (١,٨٠٢)
بار و بندیل
در چندین مرتبه، در چندین نوبت
variable ( adj ) = متغیر، ناپایدار، بی ثبات، نامنظم/قابل تغییر، تغییر پذیر Definition = غالبا در حال تغییر است/به احتمال زیاد تغییر می کند ، یا تغی ...
variably ( adv ) = با تغییر، با تنوع، به طور متغیر ، به طور متنوع، به طور گوناگون، به صورت مختلف examples: 1 - Microscopically, variably sized cyst ...
diverse ( adj ) = varied ( adj ) به معناهای : گوناگون، مختلف، متفاوت، جورواجور، متنوع
varied ( adj= گوناگون، مختلف، متفاوت ( به لحاظ نوع ) ، جورواجور، متنوع Definition = شامل یا متغیر بین چندین چیز یا نوع مختلف/داشتن یا نشان دادن انو ...
biased ( adj ) = مغرض، مغرضانه، متعصبانه، ، غرض ورزانه/متمایل، مستعد، سوگیرانه، جانبدارانه
objective ( adj ) = unbiased ( adj ) به معناهای : بی طرف، بی غرض، عاری از تعصب، منصفانه
unbiased ( adj ) = بی طرف، بی غرض، منصف، بی طرفانه، منصفانه، بی غرضانه ، عاری از تعصب Definition = قادر به قضاوت عادلانه هستید زیرا تحت تأثیر نظرات ...
معنی دیگر generate >>>>> زاییده شدن یا نشئت گرفتن یا ناشی شدن مثال : Hatred generated by racial prejudice نفرتی که زاییده ( ناشی از ) تعصب نژادی ا ...
generate ( verb ) = trigger ( verb ) به معناهای: موجب شدن، سبب شدن، به راه انداختن، به کار انداختن
triggered ( adj ) = تحریک ، تحریک شدگی، حالت جنون و حس عصبانیت شدید و بر آشفتگی، به هم ریختگی ( اعصاب ) ، برافروختگی Definition = یک واکنش شدید احس ...
trigger ( noun ) = ماشه، علت، سبب، موجب، محرک، مسبب معانی دیگر: تلنگر ( در دیکشنری روانشناسی ) ، ضامن، اهرم، چاشنی/جرقه، آغازگر، عامل/ Definition = ...
alter ( verb ) = transfrom ( verb ) به معناهای : تغییر شکل دادن، عوض شدن، تبدیل شدن، دگرگون شدن
transformer ( noun ) = مبدل ( جریان برق ) ، ترانسفورماتور، ترانس Definition =دستگاهی که ولتاژ یا ویژگی دیگر انرژی الکتریکی را هنگام حرکت از یک مدار ...
transformation ( noun ) = تغییر شکل، دگرگونی، تبدیل، تحول، استحاله Definition = یک تغییر کامل در ظاهر یا ماهیت چیزی یا کسی/ examples: 1 - the stud ...
transform ( verb ) = دگرگون کردن، تغییر شکل دادن، عوض شدن، تبدیل شدن، تبدیل کردن، متحول شدن Definition = برای تغییر کامل ظاهر یا ماهیت چیزی یا شخصی ...
see myself out ( phrasal verb ) = یعنی خودم راه بیرون را بلدم مثال: . you don't need to come along. i'll see myself out نمی خواد همراهم بیاید، خودم ...
it was hard to keep a straight face with everyone else laughing خیلی سخت بود وقتی همه داشتند می خندیدند صورتم را جدی نشان بدم و نخندم keep a straigh ...
we don't have much time. let's grab a quick bite وقت زیادی نداریم. بیا سریع یه چیزی بخوریم ( یه چیزی به بدن بزنیم ) grab a bite اصطلاح هست به معنا ...
اصطلاح هست به معنای سر عقل آمدن مثال: . come to your senses jessica!you can't marry morty! جسیکا سر عقل بیا!تو نمی تونی با مورتی ازدواج کنی.
کور کردن اشتها مثال: i won't have any chocolate before main course. it 'll spoil my appetite قبل از غذای اصلی شکلات نمی خورم چون اشتهام را کور می ...
اصطلاح هست یعنی از تصمیم خودت برگرد یا به عبارتی حرف خودت رو پس بگیر نکته:reverse یک کلمه پرکاربرد هست، به معنای اینکه یک تصمیم یا فرآیندی رو بگردان ...
دقیقاً جلوی چشم ها مثال: she passed away before my very eyes. i could'nt do anything for her او دقیقاً جلوی چشمهام درگذشت. من هیچ کاری نتونستم برا ...
به دردسر افتادن مثال: . if you do as i say , i don't think you'll run into any trouble اگر همین کاری که می گم را بکنی فکر نمی کنم به دردسر بیافتی.
پای من رو وسط نکش
وقتی از حال میری و همه چی برات تیره و تار میشه مثال: he can't drive beacause he suffers from blackout او نمی تواند رانندگی کند زیرا مشکل از حال رفتگ ...
suspicion ( noun ) = شک، سوء ظن، شایبه، شبهه، ظن، گمان Definition = اعتقاد یا نظری که ممکن است چیزی درست باشد/ to have suspicion about something o ...
suspected ( adj ) = مظنون، مشکوک، مورد تردید، متهم، احتمالی، مفروض، انگاشتی معانی دیگر= نامعلوم ، مبهم ، غیر قابل اعتماد، غیر قطعی مترادف= doubtful ...
speculate ( verb ) = suspect ( verb ) به معناهای: حدس زدن، گمان کردن، پنداشتن، شک داشتن
suspect ( verb ) =مشکوک بودن، شک داشتن، حدس زدن، بو بردن، گمان کردن، مظنون شدن معانی دیگر: پنداشتن Definition = فکر کردن یا باور کردن چیزی درست یا م ...
relationship ( noun ) = رابطه، نسبت، روابط، ربط، ارتباط to be in a relationship = در یک رابطه بودن ( باکسی ) Examples: 1 - The relationship betw ...
relation ( noun ) = رابطه، ارتباط، نسبت، ربط، بستگی/فامیل، خویشاوند exmaples: 1 - There was little relation between the book and the movie. ارتباط ...
communicate ( verb ) = relate ( verb ) به معناهای : ارتباط برقرار کردن، بازگو کردن، مرتبط کردن، ربط دادن، بیان کردن
related ( adj ) = /خویشاوند، فامیل/مرتبط، مربوط، مربوطه/ examples: 1 - Of course Elise and Linda are related to each other. البته الیز و لیندا با ...
relate ( verb ) = /نقل کردن، شرح دادن، روایت کردن، آوردن، بازگو کردن، نقل قول کردن، حکایت از این داشتن/مرتبط کردن، ربط دادن، مربوط کردن، ارتباط دادن/ ...
resistance ( noun ) = opposition ( noun ) به معناهای : مخالفت، تقابل، تعارض، تضاد
oppose ( verb ) =مخالفت کردن، ضدیت کردن، مقابله کردن، اعتراض کردن بر ، در افتادن Definition = مخالفت با چیزی یا کسی ، اغلب با صحبت کردن یا مبارزه با ...
مخالف ، در گیر مثال: The opposing sides failed to reach agreement today. طرفین مخالف امروز نتوانستند به توافق برسند.
as opposed to = rather than به معنای : بر خلاف، علیرغم، به جای، به جای آنکه، در عوض مثال : I'd prefer to go in May, as opposed to September. ترج ...
opposition ( noun ) = مخالفت، ضدیت، تضاد، تعارض، تقابل، تضاد، اپوزیسیون، حزب مخالف، گروه مخالف معانی دیگر= حریف ( تیم یا شخصی که در یک رقابت ورزشی ...
original ( adj ) = novel ( adj ) به معناهای : ابتکاری، نوپا، جدید، نوین، نوظهور
novel ( adj ) = نوپا، جدید، نوین، تازه، نو، بدیع، نو، ابداعی، ابتکاری، نوظهور معانی دیگر >>>> {ناشناخته، متمایز، غیر متعارف، ابتکاری ( جالب جدید یا ...
churns out ( verb ) = تولید کردن در تیراژ بالا، سریع تولید کردن ( به مقدار زیاد ) ، عرضه کردن ( به مقدار زیاد ) Definition = برای تولید یا عرضه چیز ...
concept ( noun ) = notion ( noun ) = impression ( noun ) به معناهای: مفهوم، خیال، عقیده کلی، تصور، باور، نظر
nip and tuck ( noun ) =جراحی پلاستیک صورت جراحی صورت ( برای زیبایی ) مثال : Lots of exercise keeps her in shape and the nip and tuck helps. ورزش ...
notion ( noun ) = عقیده کلی، باور، تصور، نظر، فکر، مفهوم، ذهنیت معانی دیگر >>>> {احساس، حدس، گمان، فرضیه، ظن ( برداشت یا احساس شهودی درباره چیزی ) ...
norm ( noun ) = عرف، رسم، معیار، میانگین، حد متوسط، قاعده، عادی Definition = یک استاندارد پذیرفته شده یا روشی برای رفتار یا انجام کارهایی که اکثر مر ...
normalization ( noun ) =عادی سازی معانی دیگر:::::متعارف سازی، استانداراد سازی، قانونمندسازی، منظم سازی، ثبات بخشی مثال : 1 - the new treaty lead ...
normalize ( verb ) = به حالت عادی در آوردن، عادی کردن، به حالت طبیعی برگرداندن، متعادل کردن، عادی ساختن، تحت قانون و قاعده در آوردن، عادی سازی روابط ...