پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
بحساب ؛ بجای. در عوض : و قد یحرق آجر و یباع بحساب الدیفروغس. ( ابن البیطار ) .
بحساب ؛ بجای. در عوض : و قد یحرق آجر و یباع بحساب الدیفروغس. ( ابن البیطار ) .
بحساب ؛ بجای. در عوض : و قد یحرق آجر و یباع بحساب الدیفروغس. ( ابن البیطار ) .
روز حساب ؛ روز شمار. یوم الحساب. روز قیامت : اگر بگروی تو به روز حساب مفرمای درویش را شایگان. شهید. به چنین بارخدایان و به چونین خلفان نام او زنده ...
ناحسابی کردن. [ ح ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) حق و حساب رعایت نکردن. زور گفتن. بدحسابی کردن.
ناحساب گفتن. [ ح ِ گ ُ ت َ ] ( مص مرکب ) حرف زور زدن. زورگوئی.
نیمچه مرد لهجه و گویش تهرانی نوجوان
مرد میدان لهجه و گویش تهرانی اهل کار
پرستنده مرد. [ پ َ رَ ت َ دَ / دِ م َ ] ( اِ مرکب ) عابد. زاهد. متعبد : پرستنده مرد اندرآمد ز کوه شدند اندر آن آگهی همگروه . فردوسی . ز لهراسپ شاه آن ...
خاصه ٔ مرد
پرستنده مرد. [ پ َ رَ ت َ دَ / دِ م َ ] ( اِ مرکب ) عابد. زاهد. متعبد : پرستنده مرد اندرآمد ز کوه شدند اندر آن آگهی همگروه . فردوسی . ز لهراسپ شاه آن ...
مه مرد. [ م ِه ْ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد بزرگ . بزرگمرد. || کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف . ( برهان ) . || در بیت زیر گویا مرادف کاروا ...
مه مرد. [ م ِه ْ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد بزرگ . بزرگمرد. || کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف . ( برهان ) . || در بیت زیر گویا مرادف کاروا ...
ناسزا مرد. [ س َ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد ناشایسته . بی لیاقت . نالایق . بی کفایت : بدو گفت کاین نزد چوبینه برتن ناسزا مرد بی سر شمر. فردوسی .
ناسزا مرد. [ س َ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد ناشایسته . بی لیاقت . نالایق . بی کفایت : بدو گفت کاین نزد چوبینه برتن ناسزا مرد بی سر شمر. فردوسی .
ناسزا مرد. [ س َ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد ناشایسته . بی لیاقت . نالایق . بی کفایت : بدو گفت کاین نزد چوبینه برتن ناسزا مرد بی سر شمر. فردوسی .
ناسزا مرد. [ س َ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد ناشایسته . بی لیاقت . نالایق . بی کفایت : بدو گفت کاین نزد چوبینه برتن ناسزا مرد بی سر شمر. فردوسی .
ناسزا مرد. [ س َ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد ناشایسته . بی لیاقت . نالایق . بی کفایت : بدو گفت کاین نزد چوبینه برتن ناسزا مرد بی سر شمر. فردوسی .
دست مرد. [ دَ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) یار. یاور. مدد. کمک . مددکار. پشتیبان . دستگیر. پشت . یار و مددکار. ( برهان ) : وین نیاید بدست تا بوده ست مر ...
دست مرد. [ دَ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) یار. یاور. مدد. کمک . مددکار. پشتیبان . دستگیر. پشت . یار و مددکار. ( برهان ) : وین نیاید بدست تا بوده ست مر ...
دست مرد. [ دَ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) یار. یاور. مدد. کمک . مددکار. پشتیبان . دستگیر. پشت . یار و مددکار. ( برهان ) : وین نیاید بدست تا بوده ست مر ...
سره مرد. [ س َ رَ / رِ م َ ] ( ص مرکب ) پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا. ( آنندراج ) : من همانا که نیستم سره مرد چون نیم مرد رود و مجلس و کاس. ناصرخسرو. ...
نیکمردان
man to man
man to man
photograph well
photograph well
for generations
for generations
for generations
toy boy
boy in the boat
boy in the boat
get lost!
دست برآوردن از کسی ؛ او را مقهور و مغلوب کردن : چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی.
دست استیلا برآوردن ؛ به طغیان و تسلط و عصیان و آشوب پرداختن : چنین تاخصم لشکر در سر آورد رعیت دست استیلا برآورد. نظامی.
دست برآوردن از کسی ؛ او را مقهور و مغلوب کردن : چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر برآرد دست بازآید بر این در. نظامی.
دست از سر چیزی نگذاشتن ؛ ترک نکردن آن چیز و از سر آن بر نخاستن. ( از آنندراج ) : سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبی که جهان جمله سراب است. ...
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
دست از دهان و دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن. رجوع به این ترکیب ذیل دست برداشتن شود.
در دست آمدن ؛ به دست آمدن : چو می بینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست. نظامی. نیامد شیشه ای از سنگ در دست که باز آن شیشه را هم سنگ ...
در دست آمدن ؛ به دست آمدن : چو می بینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست. نظامی. نیامد شیشه ای از سنگ در دست که باز آن شیشه را هم سنگ ...
خیره دست ؛ سرکش. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
چوبدستی ؛ عصا : شبانان که آهوپرستی کنند ز تیرش همه چوبدستی کنند. نظامی.
پاداش دست ؛ دست مزد : فروتن کند گردن خویش پست ببخشد نه از بهر پاداش دست. فردوسی.
به دست و پای کسی پیچیدن ؛ مزاحم او شدن. سبب گرفتاری و رنج او شدن : آب می پیچد ز حیرانی به دست و پای سرو از گلستانی که آن شمشادبالا بگذرد. صائب ( از ...
به دست و پای کسی پیچیدن ؛ مزاحم او شدن. سبب گرفتاری و رنج او شدن : آب می پیچد ز حیرانی به دست و پای سرو از گلستانی که آن شمشادبالا بگذرد. صائب ( از ...
به دست و پای کسی پیچیدن ؛ مزاحم او شدن. سبب گرفتاری و رنج او شدن : آب می پیچد ز حیرانی به دست و پای سرو از گلستانی که آن شمشادبالا بگذرد. صائب ( از ...