پیشنهادهای موسی (١,٨٠٢)
intrusive ( adj ) = ناخوانده، سرزده، داخل شونده، نفوذی/مخل، مزاحم، مداخله گر، مداخله کننده، فضول/بر هم زننده آرامش/ معانی دیگر ���� {متجاوز، متخاصم ( ...
annoying ( adj ) = intrusive ( adj ) به معناهای : مخل، مزاحم، مداخله گر، فضول
formidably ( adv ) = به طرز مهیبی، به طرز وحشتناکی، به طرز هولناکی/به طور چشمگیر، به طور خیره کننده، با صلابت تمام/فوق العاده، بسیار examples: 1 - ...
formidable ( adj ) = قدرتمند، نیرومند، پرابهت، پرصلابت/دشوار سنگین، سخت/عظیم، هنگفت/چشمگیر، خیره کننده/کمرشکن، سنگین/تحسین برانگیز/مهیب، ترسناک، هولن ...
overwhelming ( adj ) = formidable ( adj ) به معناهای : قدرتمند، نیرومند/سهمگین، هولناک، مهیب/پرابهت، پرصلابت/عظیم، هنگفت/چشمگیر، خیره کننده
compelling ( adj ) = مجاب کننده، قانع کننده/گیرا، جالب، جلب توجه کننده ، جذاب/الزام آور، ناگزیر compelling arguments = استدلال های مجاب کننده compel ...
compellingly ( adv ) = به طور جلب کننده، به طور قانع کننده، به شیوه ای جذاب، به شیوه ای جلب توجه کننده، با گیرایی، به طرز چشمگیری examples: 1 - They ...
compel ( verb ) = وادار کردن، واداشتن، مجبور کردن، ملزم کردن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، ایجاب کردن/تحمیل کردن، با زور و قلدری چیزی را بدست ...
oblige ( verb ) = compel ( verb ) به معناهای:وادار کردن، واداشتن، مجبور کردن، ملزم کردن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، ناچار کردن، ایجاب کردن/تحمیل کردن، ...
approximation ( noun ) = تخمین، برآورد، تقریب/نزدیکی، شباهت، تشابه examples: 1 - What he said bore no approximation whatsoever to the truth ( = was ...
approximate ( adj ) = تقریبی، تخمینی examples: 1 - Their approximate arrival time is 10:30. زمان تقریبی رسیدن آنها ساعت 10:30 است. 2 - These fig ...
approximate ( verb ) = شباهت داشتن، نزدیک بودن، قیاس پذیر بودن/به طور تخمینی برآورد کردن، به طور تقریبی محاسبه کردن/به صورت تخمینی یا تقریبی شبیه ساز ...
approximately ( adv ) = تقریباً، حدوداً، تخمیناً، در حدود مترادف با است با کلمه : around ( adv ) examples: 1 - The job will take approximately t ...
around ( adv ) = approximately ( adv ) به معناهای : تقریباٌ، حدوداً
analogy ( noun ) = شباهت، همانندی، تشابه/قیاس، مقایسه، تشبیه Definitionv =مقایسه بین چیزهایی که ویژگی های مشابهی دارند ، اغلب برای کمک به توضیح یک ا ...
analogous ( adj ) = مشابه، قابل قیاس، قیاس پذیر، شبیه، هم نوع، متشابه، همانند، همسان، همتراز مترادف با کلمه های : similiar to , comparable examples ...
comparable ( adj ) = analogous ( adj ) = similar ( adj ) به معناهای:مشابه، قابل قیاس، قیاس پذیر، شبیه، هم نوع، متشابه، همانند، همسان
similar ( adj ) to = analogous ( adj ) to به معناهای : مشابه به، همانند، قیاس پذیر، قابل مقایسه با : همسان، شبیه، متشابه
provocative ( adj ) = تحریک آمیز، تحریک کننده، محرک، برانگیزنده، عصبانی کننده/جلب توجه کننده/شهوت برانگیز ( اگر رفتار یا لباس تحریک آمیز باشد ، هدف آ ...
provocation ( noun ) = تحریک/تحریک آمیز، محرک a deliberate act of provocation = یک اقدام تحریک آمیز عمدی social ambiguous provocation = محرک مبهم ا ...
provoke ( verb ) = عصبانی کردن، خشمگین کردن، آزرده کردن، تحریک کردن، دامن، از کوره در رفتن زدن، برانگیختن، شوراندن/موجب شدن، باعث شدن، ایجاد کردن، سب ...
trigger ( verb ) = provoke ( verb ) به معناهای: موجب شدن، باعث شدن/تحریک کردن، برانگیختن/موجب عکس العمل یا واکنشی شدن
promptness ( noun ) = سرعت، فوریت، وقت شناسی ، دقت عمل examples: 1 - promptness is an important factor in many societies سرعت عمل ( وقت شناسی ) یک ...
promptly ( adv ) = فوراً، سریعاً، بدون معطلی، هر چه زودتر /درست سر ساعت، دقیقاً/بلافاصله، یکدفعه، به یکباره/به موقع examples: 1 - answer me promptl ...
prompt ( adj ) = سریع، فوری، بی درنگ/خوش قول، وقت شناس a prompt reply = پاسخی سریع prompt payment = پرداختی سریع prompt ( noun ) = سخن رسان ( کسی ک ...
induce ( verb ) = Prompt ( verb ) به معناهای: موجب شدن، باعث شدن، سبب شدن/برانگیختن، تحریک کردن، واداشتن /قانع کردن، مجاب کردن/
predominance ( noun ) = برتری ( هم به لحاظ قدرت و هم تعداد ) ، نفوذ، سلطه، حاکمیت، غلبه، تسلط examples: 1 - There is a predominance of people with ...
predominate ( verb ) = غالب بودن، چیره بودن، حکمفرما بودن، حاکم بودن/برتری داشتن، نفوذ داشتن، تسلط داشتن، مسلط بودن، ارجحیت داشتن/اکثریت داشتن، بیشتر ...
predominantly ( adv ) = عمدتاٌ، غالباً، اساساً، اکثراً a predominantly zoroastrian community = یک جامعه عمدتا زرتشتی examples: 1 - The city’s popul ...
predominant ( adj ) = عمده، اصلی، غالب، مهم، بارز/مسلط، چیره/برجسته/پرقدرت، تاثیرگذار، با نفوذ، حکمفرما مترادف است با کلمه: principal ( adj ) exam ...
principal ( adj ) = predominant ( adj ) به معناهای: غالب، اصلی، عمده، برجسته، بارز/مسلط، چیره، حکمفرما
practicality ( noun ) = احتمال، امکان تحقق، کارآمدی، کارایی، کارآمدی/عقل سلیم، واقع گرایی، واقع بینی، معقولیت/واقعیتها، نکات عملی ( به صورت جمع ) e ...
practicable ( adj ) = عملی، امکان پذیر، قابل اجرا، ممکن، شدنی، قابل انجام examples: 1 - space travel to distant planets is not practicable at this ...
practically ( adverb ) = عملاً، در عمل، در حقیقت، حدوداً، فی المواقع examples: 1 - It's practically impossible for me to get home in less than an h ...
practical ( noun ) = آزمون عملی، امتحان عملی، درس عملی a biology practical = امتحان عملی زیست شناسی 1 - The second part of the exam is a three - h ...
practical ( adj ) = عملی، مفید، قابل استفاده/کاربردی، بدردبخور/مبتکر، خوش فکر/منطقی، واقع بین، معقول/شدنی/کارآمد، اهل عمل، کاری، فعال ( در رابطه با ش ...
functional ( adj ) = practical ( adj ) به معناهای: عملی، کاربردی، شدنی، منطقی، قابل استفاده
pollster ( noun ) = کارشناس نظرسنجی، مامور نظر سنجی مثال : the pollster asked the questions in a non partisan manner. مامور نظرسنجی سوالات را به ص ...
polling ( noun ) = سنجش افکار عمومی، رای گیری، نظر سنجی، رای گیری، رای دهی، اخذ رای
poll ( verb ) = نظر سنجی کردن، رای گیری کردن /رای آوردن، آرا بدست آوردن examples: 1 - The newspaper polled 500 voters and found that only 27 percen ...
poll ( noun ) = نظرسنجی، نظرخواهی، رای گیری، آمارگیری، تحقیق، همه پرسی/تعداد آرا، شمارش آرا/افکارسنجی مترادف است با کلمه : Survey ( noun ) example ...
survey ( noun ) = poll ( noun ) به معناهای:نظرسنجی، همه پرسی، افکارسنجی، نظر خواهی، رای گیری، تحقیق
overlooked ( adj ) = نادیده گرفته شده، چشم پوشی شده، از قلم افتاده مثال : the overlooked error raised his score on the test. خطای نادیده گرفته شد ...
overlook ( verb ) = ندیدن، نادیده گرفتن، غافل شدن، چشم پوشی کردن، اغماض کردن، کم کاری کردن/چشم انداز داشتن، مشرف بودن، منظره داشتن/اعتنا نکردن، کنارگ ...
disregard ( verb ) = overlook ( verb ) به معناهای: نادیده گرفتن، چشم پوشی کردن، غفلت کردن، کوتاهی کردن، اغماض کردن
obligation ( noun ) = وظیفه، تعهد، الزام، دِین، ایجاب، احساس وظیفه a legal/moral obligation = یک تعهد قانونی/اخلاقی fulfil/meet your obligations = ب ...
obligatory ( adj ) = اجباری، الزامی، واجب، تکلیفی، ماموریتی/همیشگی، معمول، طبق عرف، مرسوم، فرضی معانی دیگر: الزام آور، لازم الاجرا، حتمی {obligatory ...
obliging ( adj ) = کمک حال، آماده خدمت، آماده کمک، مهربان، با محبت، با ملاحضه، متعهد examples: 1 - The shop assistant was very obliging. دستیار فر ...
obligingly ( adv ) =با تمایل، از روی محبت، از روی انجام وظیفه، با گشاده رویی، با تمایل، با مهربانی، از سر لطف، به طور با ملاحضه examples: 1 - They ...
oblige ( verb ) = کسی را به انجام کاری وادار کردن ( به لحاظ قانونی و اخلاقی و عرفی ) ، مجبور کردن، مکلف کردن، ملزم کردن، موظف کردن/لطف کردن به کسی، م ...