پیشنهادهای موسی (١,٨٠٢)
relate ( verb ) = narrate ( verb ) به معناهای: روایت کردن، نقل کردن، داستان سرایی کردن، شرح دادن، نقل کردن
narrate ( verb ) = شرح دادن یا ارائه کردن به صورت شفاهی یا مکتوب ، نقل کردن، روایت کردن، داستان گویی کردن، صدا پیشگی کردن، نقل کردن معانی دیگر >>>> ...
innovation ( noun ) = نوآوری، ابداع، ابتکار، اختراع، خلاقیت، ایده جدید، شیوه نوین، روش ابداعی جدید Definition = ( استفاده از ) ایده یا روش جدید/اید ...
اصطلاح هست زمانی یک نفر در یک بازی یا کار سختی انجام داده باشه و بعد بهش بگیم این حقت هست که یک جایزه بگیری و لایقش هستی مثال With all the hardship ...
اصطلاح هست یعنی : موضوع را نگرفتی، دوزاریت نیافتاد
اصطلاح هست به معنای اینکه حق با طرف است یا اینکه طرف خیلی هم بی ربط نمی گه مثال : 1 - You got a point خیلی هم بی ربط نمی گی ( راست میگی، حق داری ) ...
اصطلاح هست به معنای اینکه : بخاطر حفظ جونت فرار کن و زندگیت را نجات بده. مثال: Oh my god he’s coming!! Run for your life!! اوه خدای من اون داره می ...
به معنای: رحم کردن مثال : he showed no mercy to his enemies او به دشمنانش هیچ رحمی نکرد.
اصطلاح هست به معنی کسی را قال گذاشتن یا کسی را دست به سر کردن یا سر کار گذاشتن یا پیچاندن
اصطلاح هست یعنی : کسی را قال گذاشتن، کسی را سر کار گذاشتن معادل دیگر : to ditch somebody ��� دست به سر کردن کسی، سر کار گذاشتن کسی
اصطلاح هست به معنای کمک کردن ( معادل Help ) مثال: italian people are always wiling to lend a hand. مردم ایتالیا همیشه مایل هستند که کمک کنند
Ruse ( noun ) = حیله٬ حقه، نیرنگ، دسیسه مثال: It was just a ruse to distract her while his partner took the money. این فقط یک حقه بود تا وقتی دوس ...
Deign ( verb ) = لطف کردن، محبت کردن مثال: If she deigns to reply to my letter, I'll be extremely surprised. اگر او محبت کند و به نامه ام پاسخ دهد ...
اصطلاح هست یعنی: از کاه، کوه ساختن!
اصطلاح هست یعنی منظورم رو اشتباه برداشت نکنی مثال Don’t take this the wrong way!, but you shouldn’t wear that dress for tonight’s party منظورم را ا ...
سه تا اصطلاح و جایگزین برای I am busy به معناهای >>>>درگیر بودن، وقت نداشتن، پر بودن مشغله کاری i have got a lot on my plate = اصلاح هست: معنی تحت ا ...
I am tied up = اصطلاح هست که معنای تحت الفظیش یعنی دست و بالت بستست و معنای دقیقش اینه که انقدر کار و مسئولیت داری و سرت شلوغ هست که دستت جایی گیره و ...
I am up to my ears = اصلاح هست که معنی تحت الفظیش یعنی تا زیر گوشم پره و معنای آن یعنی سرم خیلی شلوغ هست مثال: jack doesn’t have any time to watch ...
اصلاح هست: معنی تحت الفظیش اینه که چیزهای زیادی در بشقاب من هست ولی معنای این اصلاح به معنای i am busy هست یعنی سرم خیلی شلوغه و وقت چیزی را ندارم ( ...
innovator ( noun ) = مبتکر، نوآور، خلاق، ابداع کننده Definition = کسی که تغییرات و ایده های جدید را معرفی می کند/شخصی که طرح ، محصول و غیره جدیدی ر ...
creative ( adj ) = innovative ( adj ) به معناهای : خلاقانه، مبتکرانه، ابتکاری، ابداعی، نوآورانه
innovative ( adj ) = ابداعی، ابتکاری، خلاقانه، جدید، بدیع، نو ، مبتکرانه، نوآورانه Definition = با استفاده از روش ها یا ایده های جدید/ ( از ایده ها ...
initiative ( noun ) = ابتکار، خلاقیت، طرح جدید، برنامه، رویکرد معانی دیگر ������� قوه ابتکار عمل، حق قانون گذاری عمومی، قدرت تصمیم گیری، همراه با حر ...
طبق قوه ابتکار عمل خودت ، طبق قدرت تصمیم گیری خودت Definition = اگر کاری را با ابتکار عمل شخصی خود انجام دهید ، آن را برنامه ریزی کرده و تصمیم دارید ...
استعدادی را نابود ساختن، استعدادی را سرکوب کردن
initiation ( noun ) = پذیرش، راه اندازی، آغاز ( به صورت رسمی ) ، اقامه ، آشناسازی، آشناییت Definition = موقعیتی که چیزی شروع می شود/موقعیتی که کسی ب ...
initiated ( adj ) = آغاز شده، شروع شده، راه اندازی شده، معرفی شده، درج شده، پذیرفته شده، تایید شده معانی دیگر >>>>> پرورش یافته، باتجربه ، امتحان شد ...
فعالیت های راه اندازی شده، فعالیت های آغاز شده
launch ( verb ) = initiate ( verb ) به معناهای : شروع کردن، آغاز کردن، به اجرا در آوردن، به راه انداختن، به جریان در آوردن
initiate ( verb ) = شروع کردن، آغاز کردن، افتتاح کردن، راه انداختن، به جریان انداختن، به اجرا درآوردن، آشنا ساختن معانی دیگر >>>> کسی را با چیزی یا م ...
اصطلاح هست به معنی : تا بوق سگ کار کردن
indifference ( noun ) = بی اعتنایی، بی تفاوتی، بی علاقگی، بی اهمیتی، خونسردی، سهل انگاری، بی توجهی Definition = عدم علاقه به کسی یا چیزی/ویژگی بی تو ...
indifferent ( adj ) = بی تفاوت، بی اعتنا، بی علاقه، بی توجه، بی احساس، بی ملاحضه، خونسرد، بی انگیزه معانی دیگر >>>>> متوسط، معمولی ( به لحاظ کیفیت یا ...
disguised ( adj ) = تغییر شکل داده شده در پوشش ( مخفی شده ) ، پنهان شده، پوشیده، مخفی ، پوشیده در لباس مبدل، غیر واقعی Definition = داشتن ظاهری که ش ...
conceal ( verb ) = disguise ( verb ) به معناهای: مخفی کردن، پنهان کردن، بروز ندادن، کتمان کردن، لاپوشونی کردن
disguise ( verb ) = چهره یا قیافه را تغییر دادن، صدا را تغییر دادن، عوض کردن، طور دیگری نشان دادن/بروز ندادن، کتمان کردن، پنهان کردن، مخفی کردن، لاپو ...
تغییر قیافه ناشیانه ( که زود لو می رود )
accentuation ( noun ) = تاکید، اهمیت، برجسته سازی، تکیه گذاری، مورد توجه، تکیه Definition = عمل تأکید بر ویژگی خاص چیزی یا قابل توجهتر نشان دادن چیز ...
accentuated ( adj ) >>>> برجسته ( اگر به صورت صفت در جمله به کار بیاد ) examples: 1 - These differences are likely to be accentuated when some coun ...
accentuate ( verb ) = برجسته کردن، اهمیت دادن، مورد تاکید قرار دادن، مشخص تر کردن، نمایان تر کردن، با تکیه ادا کردن Definition = برای تأکید بر ویژگ ...
اصطلاح هست به معنی : یه چیز جالب، یه چیز باحال مثال: I really like this feature on the new tv. it's really a nice touch خیلی از این ویژگی تلویزیون ج ...
اصطلاح هست یعنی کسی را تحت نظر گرفتن به شکلی که تهدیدآمیز و آزار دهنده باشه مثال: she was stalked by an obsessed fan او توسط یکی از هوادارانش ( تح ...
اصطلاح هست به معنی : لیست کارهایی که قبل از مردن می خوای انجام بدی مثال : going to paris is one of the things on my bucket list رفتن به پاریس یکی ا ...
variability ( noun ) = تنوع، تغییرپذیری، قابلیت تغییر، بی ثباتی، ناپایداری Definition = ویژگی یا واقعیت متغیر بودن ( = احتمالاً اغلب تغییر می کند ) ...
variation ( noun ) = اختلاف/تغییر، نوسان، گوناگونی/گونه، نوع، شکل/موسیقی واریاسیون ( تکرار یک ملودی ساده به صورت متفاوت و پیچیده ) / Definition = تغ ...
variety ( noun ) = تنوع، گستره، طیف، گوناگونی معانی دیگر ����� نوع، جور، گونه، مدل/واریته ( نوعی سرگرمی تلویزیونی یا تاتر شامل آواز ، رقص و طنزو شعب ...
variant ( noun ) = نوع ( متفاوت ) ، گونه، شکل معانی دیگر ��� داستان ( روایت ) ، نسخه بدل، نوع دیگر Definition = چیزی که کمی متفاوت از سایر موارد مش ...
vary ( verb ) = متفاوت بودن، فرق داشتن، اختلاف داشتن، تفاوت داشتن، کم و زیاد کردن/تنوع دادن، تغییر دادن/تغییر کردن، عوض شدن/متنوع بودن، تنوع داشتن/تب ...
various ( adj ) = گوناگون، متنوع، مختلف، جورواجور، متفاوت/متعدد، چندین، سایر معانی دیگر >> انواع Various styles of kitchen furniture = انواع سبک ها ...
تحت نامهای مختلف