پیشنهادهای موسی (١,٨٠٢)
presume ( verb ) = فرض کردن، گمان کردن، انگاشتن، بیش از حد روی چیزی حساب کردن، تصور کردن، حدس زدن، احتمال دادن، بر خلاف میل کاری را انجام دادن، جسارت ...
presume on /upon = محرز فرض کردن، بر خلاف حق طبیعی محرز کاری را انجام دادن ، محرز جسارت کردن He presumes on her good nature ( = takes unfair advant ...
اصطلاح ( idiom ) هست: یعنی روی اعصاب یکی رفتن با وقت تلف کردن، یا کسی رو مچل کردن، یا ناراحت کردن کسی با توجه نکردن به کار در زمان های بحرانی معناش ...
presumable ( adj ) = قابل فرض، قابل حدس، انگاشتی، محتمل، قابل تصور ، قابل انتظار، ظاهراً، احتمالی، قابل استنباط، پیشفرض examples: 1 - Bioadjustmen ...
by - blow ( noun ) = ضربه که از پهلو وارد می شود مثل شمشیر بازی یا برخورد یا ضربه ثانویه اگر به صورت اصطلاح ( idiom ) به کار برود به معنای فرزند ن ...
موفقیت لانه سازی یا آشیانه سازی به عنوان درصد آشیانه هایی تعریف می شود که حداقل یک تخم را با موفقیت بیرون می آورند. که شامل میزان آشیانه یا لانه سازی ...
غیر کاربردی، غیر کارکردی، غیر عملکردی، غیر فعالی مثال Because of the presumable nonfunctionality, pseudogenes have been regarded as a paradigm of ne ...
بخشی از یک کروموزوم که یک کپی ناقص از یک ژن عملکردی دارد.
supposedly ( adv ) = presumably ( adv ) به معناهای : فرضاً، احتمالاً، لابد، یحتمل
presumably ( adv ) = احتمالاً، فرضاً ( به طور فرضی ) ، یحتمل، لابد مترادف با کلمه: supposedly ( adv ) Definition = عادت به آنچه که فکر می کنید در ...
nominally ( adj ) =در ظاهر، ظاهراً، اسماً، بنام، لفظاً ( به طور لفظی ) ، عنواناً، به صورت اسمی، به طور نمادین، به صورت سمبلیک، به صورت تشریفاتی Defi ...
اگر به صورت صفت برای مقدار به کار بره میتونه با nominal ( adj ) مترادف باشد. Moderate ( adj ) = nominal ( adj ) به معناهای: محدود، ناچیز، جزئی، ان ...
nominal ( adj ) =خفیف، جزئی، ناچیز، اندک، اسمی، صوری، سمبولیک، سطحی، ظاهری، غیر واقعی، نمادین، لقبی، عنوانی، تشریفاتی مترادف ها : slight، Moderate، ...
inundation ( noun ) = سیل عظیم، آب گرفتگی، هجوم سیل آسا، طغیان Definition =سیل ، یا عمل غرق شدن در آب/تعداد زیادی از مردم یا چیزهایی که مانند یک سیل ...
مهاجر، پناهنده، گردشگر، متجاوز، تازه وارد، شخص جانشین
be inundated ( with/by/something ) = مورد آماج قرار گرفتن، مورد هجوم قرار گرفتن، با سیل عظیمی مواجه شدن، مملو بودن، اشباع بودن Definition = آنقدر چی ...
overwhelm ( verb ) = inundate ( verb ) به معناهای :فرا گرفتن، غرقه کردن، غوطه ور کردن، مورد آماج یا هجوم قرار گرفتن
inundate ( verb ) = با سیل عظیمی مواجه شدن، مورد هجوم قرار گرفتن، مورد آماج قرار گرفتن، هجوم بردن، زیر آب بردن، سیل زده کردن، غوطه ور کردن ، غرقه کرد ...
inherent ( adj ) = intrinsic ( adj ) به معناهای: ذاتی، نهادی، درونی، فطری، طبیعی، غریزی، موروثی
intrinsic ( adj ) = ذاتی، فطری، نهادی، اساسی، درونی، سرشتی، اصلی، حقیقی، لاینفک، باطنی، بنیادی، طبیعی، بدیهی، غریزی، موروثی ( ارثی ) معانی دیگر: در ...
ماهیت اصلی
یعنی : به نوبه خودش، در نوع خود Definition = به دلیل ویژگی های خاص خود و نه به دلیل ارتباط با چیز دیگری مثال: 1 - Though it's based on a best - s ...
intrinsically ( adv ) = ذاتاً، به طور ذاتی، اساساً، حقیقتاً، طبعاً، طبیعتاً، بخودی خود، فطرتاً، اصلاً، باطناً ( در باطن خود ) Definition =به طوری ک ...
سوء استفاده، بهره کشی کردن، استفاده از مزایا، بهره جستن مثال : 1 - There's something intrinsically wrong with taking advantage of children. سوء ا ...
deliberately ( adv ) = intentionally ( adv ) به معناهای: عمداً، هدفمندانه، از قصد، آگاهانه
intentionally ( adv ) = عمداً، هدفمندانه، از روی قصد ( از قصد ) ، تعمداً، عمداٌ، از روی عمد، آگاهانه مترادف است با کلمه : deliberately ( adv ) exa ...
intent ( adj ) = مصمم، متوجه، خیره، درگیر Definition = تمام توجه خود را به چیزی اختصاص دهید/مصمم ، به ویژه به طوری که احمقانه یا مضر به نظر می رسد ...
اصطلاح هست به معنای عملاٌ یا به معنای واقعی در عمل ( این اصلاح مربوط به قوانین انگلیس قرن شانزدهم است که بعدها کوتاه شد و به این شکل در آمد )
be intent on something = مصمم به انجام یا دستیابی به چیزی به معنی : مصصم بودن به انجاری کاری، تصمیم گیری قطعی برای انجام کاری مثال 1 - I've tried p ...
قصدنامه: نامه کارفرما به پیمانکار برای اعلام قصد واگذاری پیمانی که هنوز اسناد آن رسماً به امضا نرسیده است.
intention ( noun ) = قصد، نیت، عمد، منظور، مقصود، هدف Definition= چیزی که می خواهید و قصد انجام آن را دارید/یک هدف یا نیت/ examples: 1 - He's full ...
intentional ( adj ) = عمدی، قصدی، آگاهانه، تعمدی، ارادی، خودخواسته Definition = برنامه ریزی شده یا در نظر گرفته شده/ examples: 1 - I’m sorry I upse ...
stepped on = لگد مال کردن مثال : 1 - She stepped on his foot, but it wasn't intentional. او پای او را لگد کرد ، اما این کار عمدی نبود. ( step ...
اصلاح عامیانه هست به معنی : قدم رنجه بفرمایید، قدمتون سر چشم
اگر به صورت اصطلاح عامیانه باشه یعنی با شخصی بد رفتار کنید ، خصوصاً به دلیل اینکه قدرت یا اهمیت کمتری نسبت به شما دارند. به معنای: بدرفتاری کردن با ...
immediately ( adv ) = instantly ( adv ) به معناهای: فوراً، بی درنگ، در یک آن
instant ( adj ) = فوری، آنی، سریع مترادف با کلمه : immediate ( adj ) instant coffee = قهوه فوری مثال: 1 - Contrary to expectations, the movie was ...
در صدم ثانیه، در کسری از ثانیه
به معنای در جا خشک شدن از ترس هم معنی میده مثال: 1 - The startled boy froze for an instant, then fled. پسر مبهوت ( وحشت زده ) یک لحظه خشکش زد و سپ ...
قابل جایگذاری ( قابل قرار دادن در چیز دیگر ) ، قابل درج مثال : The system, currently insertable to 32 networks, also affords instantaneous verific ...
instantaneous ( adj ) = فوری، آنی، برق آسا، فلفور، لحظه ای، ناگهانی، درجا Definition =بلافاصله ، بدون هیچ گونه تأخیری اتفاق می افتد/ مترادف با کلم ...
منوط ، عادت داده ، ملزوم مثال : TV has conditioned us to expect instantaneous answers to difficult questions. تلویزیون ما را ملزوم کرده است که ان ...
instantly ( adv ) = فوراً، بی درنگ، در یک آن، آناً، آنی، بلافاصله، فلفور ( سریع و با ضرب العجل ) مترادف کلمه : immediately ( adv ) Definition = ب ...
دقیقاً مترادف هست با کلمه excessive ( adj ) inordinate ( adj ) =بیش از حد، گزاف، مفرط، زیاد، بی حد و حصر، غیر معمول an inordinate gossiper = یک شا ...
Excessive ( adj ) = inordinate ( adj ) معناهای دیگر >>> زیاد، بی حد و حصر، غیر معمول ( بیش از حد معمول )
inordinately ( adv ) = بیش از اندازه، به طور مفرط، به طور افراط گونه، بیش از حد، فوق العاده، بی حد و حصر ، زیاد از حد مترادف با کلمه: Excessively ...
objective ( adj ) = impartial ( adj ) به معناهای: بی طرف، بی غرض
impartiality ( noun ) = بی غرضی، بی طرفی، انصاف، بی تعصبی، عدالت، عدل examples: 1 - judges are known for their impartiality. قضات به خاطر انصافشا ...
مشاوره یا توصیه بی چشم داشت ( بی غرض و با خلوص نیت ) مثال: By being impartial we aim to help parents, children and young people have clear, accurat ...
statutorily ( adv ) = طبق قانون، از لحاظ قانونی، طبق یک اساسنامه، قانوناً، شرعاً مثال : 1 - The agency plans to complete all statutorily required ...