پیشنهادهای موسی (١,٨٠٢)
systematically ( adv ) = با قاعده ای مشخص، به طور سازمان یافته، به طور نظام مند، به طور هدفمند، روشمندانه، به طور سیستماتیک، با روش معین examples: ...
system ( noun ) = دستگاه، سیستم، نظام، سامانه، ساختار، سازمان، روش ( متد ) ، منظومه، مجموعه، سلسله مراتب، نظم Definition = مجموعه ای از چیزها یا دست ...
systematic ( adj ) = سازمان یافته، روشمند، اصولی، سیستماتیک، منتظم، نظام مند، هدفمند، قاعده مند، از روی حساب و کتاب، سامانمند Definition =طبق یک روش ...
recover ( verb ) = retrieve ( verb ) به معناهای: بازیافتن، بازیابی کردن، احیا کردن، دوباره بدست آوردن
examples: 1 - ?Will Detroit retrieve its status as the car manufacturing center of the world آیا "دترویت" موقعیت خود را به عنوان مرکز جهانی تولید خو ...
retrieval ( noun ) =بازیابی، بازپس گیری، اعاده، اصلاح، بازیافت، ترمیم، جبران، بازگردانی Definition = روند پیدا کردن و بازگرداندن چیزی/روند دریافت اط ...
به صورت رسمی وارد محل کار شدن با ورود و خروج زدن ساعت توسط دستگاه زمانی، فشار دادن یا فشار آوردن ( چیزی ) با یک حرکت کوتاه و سریع، ایجاد ( سوراخ ، فر ...
retrievable ( adj ) = قابل بازیافت، جبران پذیر، چاره پذیر، قابل بازیابی، قابل برگشت، قابل اصلاح، قابل پیشرفت، بهبودپذیر ( قابل بهبود ) Definition = ...
imitate ( verb ) = mimic ( verb ) به معناهای: ادا در آوردن، تقلید کردن
mimic ( verb ) = ادای کسی را در آوردن ( جهت شوخی و تمسخر ) ، تقلید کردن Definition =کپی برداری یک عمل ، کپی کردن نحوه گفتار یا رفتار شخصی ، به ویژه ...
mimicker ( noun ) = مقلد، تقلید کننده، تقلیدی، علائم نشان دهنده Definition =شخصی که از شخصی یا اعمال یا سخنان وی تقلید می کند ، به ویژه برای سرگرمی ...
beginning ( noun ) = infancy ( noun ) به معناهای: دوران آغازین، مراحل نخست، مراحل اولیه، آغاز
infancy ( noun ) = دوران آغازین، مراحل اولیه، آغاز، مراحل ابتدایی، نوزادی، صفولیت، شیرخوارگی Definition = زمانی که شخصی کودک یا کودک بسیار کوچکی است ...
infant ( noun ) =نوزاد، کودک، طفل، ( نوزادی که چهار دست و پا میره و می خواد شروع به راه رفتن کند ) a nursery for infants under two = یک مهد کودک بر ...
infantile ( adj ) = بچگانه، کودکانه، کودکی، شیرخوارگی، نوزادی، طفولیت Definition =معمول برای کودک و بنابراین برای بزرگسال نامناسب است/نوزادان یا کود ...
انقدر بچگانه رفتار نکنید.
شوخی های بچگانه
unavoidable ( adj ) = inevitable ( adj ) به معناهای: حتمی، اجتناب ناپذیر، ناگزیر
inevitable ( adj ) = اجتناب ناپذیر، حتمی، قطعی، ناگزیر، غیر قابل اجتناب، ملزوم، مسجل، چاره ناپذیر examples: 1 - a further escalation of the crisis ...
inevitability ( noun ) = اجتناب ناپذیری، ناگزیری، لاعلاجی، ناچاری، ضرورت، چاره ناپذیری، چیز طبیعی، امر عادی، حتمیت، قطعیت Definition =این واقعیت که ...
inevitably ( adv ) = به ناچار، ناچاراً، به طور اجتناب ناپذیری، به طور ناگزیری، به طور حتم، الزاماً، لاجرم definition = به طوری که نمی توان از آن جلو ...
واسطه گری کردن Political leaders almost inevitably pander to big business. رهبران سیاسی تقریباً به طور اجتناب ناپذیری از تجارت بزرگ واسطه گری می کن ...
carelessly ( adv ) = inadvertently ( adv ) به معناهای: سهواً، نادانسته، از روی بی دقتی، از روی بی احتیاطی، سهل انگارانه
inadvertently ( adv ) = سهواً، به طور ناخواسته، غافلانه، نادانسته، سهل انگارانه، به طور تصادفی، به طور غیرعمدی، از روی بی احتیاطی، از روی بی دقتی ...
اگر صفت باشه: اگر چیزی مانند طرح پیشنهادی ، سخنرانی یا بیانیه را کم آب توصیف کنید ، منظور شما این است که ضعیف تر یا از قدرت کمتری نسبت به شکل اصلی آن ...
Definition = برای رسیدن یا نائل شدن به مکانی، شرایطی یا وضعیتی که از قبل برنامه ریزی نشده یا پیش بینی نشده باشد. "?How did you end up there?" or "Ho ...
از کنترل خارج شدن مثال: through an inadvertent error, the guided missile sped out of control. از طریق یک اشتباه غیرعمدی ( سهوی ) ، موشک هدایت شون ...
inadvertent ( adj ) = غیرعمدی، سهوی، ناخواسته ، ندانسته Definition =عمدی نباشد/ناخواسته انجام شده یا اتفاق می افتد/ an inadvertent omission = یک اه ...
emphasize ( verb ) = highlight ( verb ) به معناهای: برجسته کردن، تاکید کردن، مهم جلوه دادن، پافشاری کردن
highlight ( verb ) = هایلایت کردن مو، پر رنگ ساختن، مش کردن مو، برجسته کردن، مورد تأکید قرار دادن، مشخص کردن Definition =برای جلب توجه یا تأکید بر م ...
intensify ( verb ) = heighten ( verb ) به معناهای: تشدید کردن، افزایش دادن، بالا بردن
heighten ( verb ) = بالا بردن، زیاد کردن، افزایش دادن، تشدید کردن examples: 1 - A very successful interview can heighten a candidate's chances to g ...
height ( noun ) = قد، ارتفاع، بلندی، بلندا، فراز، جای بلند، بلندی، اوج to be of medium/average height = ارتفاع متوسط/میانگین داشتن to adjust the hei ...
ارتفاع ( داشتن ) مثال : The wall is 12 feet in height. آن دیوار 12 فوت ارتفاع دارد.
heightened = شدت یافته، تشدید شده، افزایش یافته heightened awareness = آگاهی افزایش یافته example: 1 - the public teas in a heightened state of ...
growth ( noun ) = expansion ( noun ) به معناهای: توسعه، رشد، گسترش، افزایش
expansion ( noun ) =انبساط، بسط، توسعه، گسترش، افزایش، رشد Definition =عمل بزرگتر شدن ، وقتی چیزی در اندازه ، دامنه ، مقدار و غیره افزایش می یابد/و ...
expand ( verb ) = گسترش دادن، افزایش دادن، بزرگ کردن، بسط دادن، توسعه دادن، گستراندن، منبسط شدن، انبساط یافتن، افزایش یافتن، گسترده شدن، زیاد شدن D ...
expandable ( adj ) = قابل ارتقاء، قابل توسعه، قابل گسترش، قابل انبساط، منبسط شونده، قابل تاشو ( مثل باتوم تاشو = expandable baton ) ، بسط پذیر، قابل ...
include ( verb ) = encompass ( verb ) به معناهای: در بر گرفتن، احاطه کردن، شامل شدن
encompass ( verb ) =در بر گرفتن، شامل شدن، احاطه کردن، در بر داشتن، فراگرفتن examples: 1 - Her plan of the study encompasses every aspect of comput ...
communicate ( verb ) = convey ( verb ) به معناهای: رساندن، ابلاغ کردن، انتقال دادن، منتقل کردن
convey ( verb ) =منتقل کردن، رساندن، فهماندن، بیان کردن، انتقال دادن to convey something = چیزی را بیان کردن to convey something to somebody = چیزی ...
meticulous ( adj ) = conscientious ( adj ) به معناهای : دقیق، موشکافانه، وظیفه شناس
conscientiously ( adv ) = از روی وظیفه شناسی، با وجدان، از روی دقت یا توجه ، از روی وجدان، به طوری وظیفه شناسانه، به طور دقیق، به طور کامل، با حس وظی ...
characteristic ( noun ) = trait ( noun ) به معناهای: ویژگی، خصلت، خصیصه، مشخصه، خصوصیت، قلق
significant ( adj ) = substantial ( adj ) به معناهای: اساسی، مهم، قابل توجه، ارزشمند
substantive ( adj ) = اساسی، بنیادی، اصولی، مهم، ثابت، دائم، حقیقی، جوهری، ذاتی، مستقل، رسمی، وافر، کلان، فراوان، مفصل Definition = مهم، جدی، یا مرب ...
substantially ( adv ) = به شکل قابل توجهی، به طور اساسی، اساساً، به طور چشمگیری، به طور قابل ملاحضه ای، به طور فاحش example : The new rules will su ...
substantial ( adj ) =مهم، قابل توجه، اساسی، دندان گیر، قابل ملاحظه، فاحش، ذاتی، جسمی، کلان، محکم، چشمگیر، کلی definition =از نظر اندازه ، ارزش یا اه ...