پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
صاحب القسط. [ ح ِ بُل ْ ق ِ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) می فروش و خَمّار در اصطلاح مردم طائف .
صاحب القسط. [ ح ِ بُل ْ ق ِ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) می فروش و خَمّار در اصطلاح مردم طائف .
صاحب اختیار. [ ح ِ اِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مختار. || لقبی بوده است در زمان سلاطین قاجار.
صاحب کرامت . [ ح ِ ب ِ ک َ م َ ] ( ترکیب اضافی ، ص مرکب ) دارای بزرگواری . ارجمند. بزرگوار. بخشنده : ای صاحب کرامت شکرانه ٔ سلامت روزی تفقدی کن درویش ...
صاحب کرامت . [ ح ِ ب ِ ک َ م َ ] ( ترکیب اضافی ، ص مرکب ) دارای بزرگواری . ارجمند. بزرگوار. بخشنده : ای صاحب کرامت شکرانه ٔ سلامت روزی تفقدی کن درویش ...
صاحب صابی . [ ح ِ ب ِ صا ] ( اِخ ) کنایه از عیسی ( ع ) است . ( برهان قاطع ) . و این قول ظاهراً بر اساسی نیست .
صاحب صابی . [ ح ِ ب ِ صا ] ( اِخ ) کنایه از عیسی ( ع ) است . ( برهان قاطع ) . و این قول ظاهراً بر اساسی نیست .
صاحب صابی . [ ح ِ ب ِ صا ] ( اِخ ) کنایه از عیسی ( ع ) است . ( برهان قاطع ) . و این قول ظاهراً بر اساسی نیست .
صاحب بالجنب . [ ح ِ ب ِ بِل ْ جَمْب ْ ] ( ع اِ مرکب ) ( الَ . . . ) رفیق سفر. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) . یار سفر. همراه . || شریک علم آموختن ...
صاحب رأی . [ ح ِ ب ِ رَءْی ْ ] ( اِخ ) لقب ابوحنیفه نعمان بن ثابت است : می جوشیده حلال است سوی صاحب رأی شافعی گوید شطرنج مباح است بباز. ناصرخسرو.
صاحب رأی . [ ح ِ ب ِ رَءْی ْ ] ( اِخ ) لقب ابوحنیفه نعمان بن ثابت است : می جوشیده حلال است سوی صاحب رأی شافعی گوید شطرنج مباح است بباز. ناصرخسرو.
صاحب حالت. [ ح ِ ل َ ] ( ص مرکب ) دارای جذبه و شور. آنکه حرارتی و عشقی دارد : که صاحب حالتان یکباره مردند ز بی سوزی همه چون یخ فسردند. نظامی.
صاحب حالت. [ ح ِ ل َ ] ( ص مرکب ) دارای جذبه و شور. آنکه حرارتی و عشقی دارد : که صاحب حالتان یکباره مردند ز بی سوزی همه چون یخ فسردند. نظامی.
صاحب تصرف. [ ح ِ ت َ ص َرْ رُ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مالک و متصرف. || مرشدی که بتواند حالتی را از مرید بگیرد یا به او بدهد : و حالی که به متابعت و سل ...
صاحب فراش. [ ح ِ ف ِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مریض و بیمار بستری : و او نیز رنجور و صاحب فراش بود. ( تاریخ طبرستان ) . رکن الدین رنجور شد و صاحب فراش گ ...
صاحب فراش. [ ح ِ ف ِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مریض و بیمار بستری : و او نیز رنجور و صاحب فراش بود. ( تاریخ طبرستان ) . رکن الدین رنجور شد و صاحب فراش گ ...
صاحب تصرف. [ ح ِ ت َ ص َرْ رُ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مالک و متصرف. || مرشدی که بتواند حالتی را از مرید بگیرد یا به او بدهد : و حالی که به متابعت و سل ...
صاحب ید طولی ̍ ؛ ورزیده. مجرب.
صاحب وقار ؛ آهسته و بردبار.
صاحب ید طولی ̍ ؛ ورزیده. مجرب.
صاحب ید طولی ̍ ؛ ورزیده. مجرب.
صاحب وقار ؛ آهسته و بردبار.
صاحب وسعت ؛ متمکن. باوسع. مالدار.
صاحب وجاهت ؛ وجیه. آبرومند.
صاحب وسعت ؛ متمکن. باوسع. مالدار.
صاحب وجاهت ؛ وجیه. آبرومند.
صاحب مهارت ؛ استاد.
صاحب مهارت ؛ استاد.
صاحب مهارت ؛ استاد.
صاحب مهارت ؛ استاد.
صاحب مهارت ؛ استاد.
صاحب مهارت ؛ استاد.
صاحب مکانت ؛ ارجمند. محترم.
صاحب مهارت ؛ استاد.
صاحب مهابت ؛ هیبتناک.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب مکانت ؛ ارجمند. محترم.
صاحب کار ؛ آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
صاحب مال ؛دارا.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب فراش بودن ؛ بستری بودن.
صاحب فراش بودن ؛ بستری بودن.
صاحب عقل ؛ دانا. عاقل. خردمند.
صاحب عطوفت ؛ مهربان. رؤوف.
صاحب عقل ؛ دانا. عاقل. خردمند.