پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون. جوی خون روان کردن. کنایه از خون همه ریختن. کشتار بسیار کردن : بهر جا که بنهد همان شاه روی همی راند از خون بدخواه ...
جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون. جوی خون روان کردن. کنایه از خون همه ریختن. کشتار بسیار کردن : بهر جا که بنهد همان شاه روی همی راند از خون بدخواه ...
آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . وزآن خط که چون قطره آب خواند بسا ...
آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . وزآن خط که چون قطره آب خواند بسا ...
آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . وزآن خط که چون قطره آب خواند بسا ...
شکم راندن ؛ اسهال. اطلاق شکم. اسهال آوردن. ( یادداشت مؤلف ) : شکم من براند نان تهیش راست چون قفل ملح و کانیرو. ؟ ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ) . و اگر ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
تیز راندن ؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده ای آب دهن خور که نمک دیده ای. نظامی.
تیز راندن ؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده ای آب دهن خور که نمک دیده ای. نظامی.
تیز راندن ؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده ای آب دهن خور که نمک دیده ای. نظامی.
مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب : ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران . مولوی. پسر دانست ...
مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب : ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران . مولوی. پسر دانست ...
راندن سنگ از کوه ؛ غلطاندن آن از کوه. حرکت دادن آن. فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید : نباید که ایشان شبی بیدرنگ گریزان برانند ازین کوه سنگ. فردوسی.
برون راندن ؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. - || خارج کردن. بیرون ساختن : چو جغد ار بر ...
برون راندن ؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. - || خارج کردن. بیرون ساختن : چو جغد ار بر ...
برون راندن ؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی.
چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب. بتاخت درآوردن اسب را.
چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب. بتاخت درآوردن اسب را.
از وطن رانده کردن/ ساختن
از وطن راندگان
از وطن رانده
از وطن رانده کردن / ساختن
از وطن راندگان
از وطن راندگان
رانده کردن ؛ مطرود کردن. مطرود ساختن. دور گردانیدن. طرد کردن : واین محمد است. . . که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. ( تاریخ سیستان ) . رجوع به را ...
رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن. - || بمجاز، اجرا کردن. انجام دادن. عمل کردن : امیر محمود با. . . . عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سی ...
رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن. - || بمجاز، اجرا کردن. انجام دادن. عمل کردن : امیر محمود با. . . . عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سی ...
رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن. - || بمجاز، اجرا کردن. انجام دادن. عمل کردن : امیر محمود با. . . . عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سی ...
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
رانده آمده رانده آمدن ؛ رانده شدن.
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
ناتوان بین. [ ت َ ] ( نف مرکب ) حاسد زیرا که کسی را توانا دیدن نمیتواند. ( غیاث ) . رشکین. حسود. بدخواه. ( ناظم الاطباء ) : چشم او دید دست من بوسید آ ...
رانده آمدن ؛ رانده شدن.