پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
اهل کیمیا ؛ کیمیاگران. ( فرهنگ فارسی معین ) .
اهل کیمیا ؛ کیمیاگران. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کوشیدن در هنگام تنگ دستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را حافظ
کوشیدن در هنگام تنگ دستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را حافظ
کوشیدن آرمیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مجامعت : و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطا ...
کوشیدن آرمیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مجامعت : و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطا ...
کوشیدن آرمیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مجامعت : و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطا ...
کوشیدن آرمیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مجامعت : و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطا ...
کوشیدن آرمیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مجامعت : و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطا ...
کوشیدن آرمیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مجامعت : و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطا ...
خبائث. [ خ َ ءِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ خبیث به معنی شی پلیداست . ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ) ( از معجم الوسیط ) ( از متن اللغة ) .
سُکارا: باده نوشان، مستان
باشد که: به این امید که
باشد که: به این امید که
احل. [ اَ ح َل ل ] ( ع ن تف ) حلال تر. - امثال : احل من لبن الأم . اَحل من ماءالفرات .
عـَذارا آن تلخ وَش که صوفی ام ُّالخَبائِثَش خواند اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا حافظ
عـَذارا آن تلخ وَش که صوفی ام ُّالخَبائِثَش خواند اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا حافظ
عـَذارا آن تلخ وَش که صوفی ام ُّالخَبائِثَش خواند اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا حافظ
عـَذارا آن تلخ وَش که صوفی ام ُّالخَبائِثَش خواند اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا حافظ
عـَذارا آن تلخ وَش که صوفی ام ُّالخَبائِثَش خواند اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا حافظ
( قبلة ) قبلة. [ ق ُ ل َ ] ( ع اِ ) بوسه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) . آن تلخ وَش که صوفی ام ُّالخَبائِثَش خواند اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبل ...
عـَذارا
تلخ وش. [ ت َ وَ ] ( ص مرکب ) تلخ گونه. تلخ مانند. و کنایه از شراب از جهت تلخیی که در آن است : آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من ...
تلخ وش. [ ت َ وَ ] ( ص مرکب ) تلخ گونه. تلخ مانند. و کنایه از شراب از جهت تلخیی که در آن است : آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من ...
تلخ وش. [ ت َ وَ ] ( ص مرکب ) تلخ گونه. تلخ مانند. و کنایه از شراب از جهت تلخیی که در آن است : آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من ...
قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ
تغییر کن تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ
تغییر کن تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ
تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ
تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ
تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...
گذر ندادن گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ن ...
سگروی . [ س َ ] ( ص مرکب ) مردم آزار. غریب آزار. ( فرهنگ فارسی معین ) : تو سگدل و پاسبانت سگروی من خاک ره سگان آن کوی . نظامی .
ابوصبح . [ اَ ص ُ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مردم مجهول النسب . کوی یافت ، که شب در کوی افکنند تا صباح اهل خیر از راه برگیرند.
ابوصبح . [ اَ ص ُ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مردم مجهول النسب . کوی یافت ، که شب در کوی افکنند تا صباح اهل خیر از راه برگیرند.
ابوصبح . [ اَ ص ُ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مردم مجهول النسب . کوی یافت ، که شب در کوی افکنند تا صباح اهل خیر از راه برگیرند.
ابناءالدهالیز. [ اَ ئُدْ دَ ] ( ع اِ مرکب ) ابناءالسکک
ابناءالدهالیز. [ اَ ئُدْ دَ ] ( ع اِ مرکب ) ابناءالسکک