پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
بخود ؛ باختیار : نه خود را به آتش بخود میزنم که زنجیر شوقست در گردنم. سعدی. حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ مِی ْآلود ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
بخود ؛ باختیار : نه خود را به آتش بخود میزنم که زنجیر شوقست در گردنم. سعدی. حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ مِی ْآلود ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
خاکبیز مردم دقیق النظر و باریک بین. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) : چون بدانی حد از این حد می گریز تا به بی حد دررسی ای خاک بیز. عطار ( از آنندراج ) .
رندان خاک بیز. [ رِ دا ن ِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه ازباریک بینان و دقیق نظران و کسانی که دقیقه ای از دقایق تحقیقات را فرونگذارند. ( برهان قا ...
خاکبیز مردم دقیق النظر و باریک بین. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) : چون بدانی حد از این حد می گریز تا به بی حد دررسی ای خاک بیز. عطار ( از آنندراج ) .
بشارت عیسی ؛ کنایه از حضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم. ( از انجمن آرا ) .
بشارت عیسی ؛ کنایه از حضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم. ( از انجمن آرا ) .
بشارت عیسی ؛ کنایه از حضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم. ( از انجمن آرا ) .
بشارت عیسی ؛ کنایه از حضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم. ( از انجمن آرا ) .
خوبان پارسی گو، بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را
پارسی گو. ( نف مرکب ) متکلم فارسی. که بزبان فارسی سخن گوید : خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را. حافظ.
پارسی گو. ( نف مرکب ) متکلم فارسی. که بزبان فارسی سخن گوید : خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را. حافظ.
داده آمدن . [ دَ / دِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) داده شدن ؛ شرح داده آمدن احوال ، بیان احوال : این احوال را شرح تمام داده آید. ( تاریخ بیهقی ص 410 چ ادیب ) ...
احوال پرسان لغت نامه دهخدا احوال پرسان . [ اَح ْ پ ُ ] ( اِ مص مرکب ) احوال پرسی .
ناخوش احوال . [ خوَش ْ / خُش ْ اَ ] ( ص مرکب ) بیمار. ناسالم . مریض . بدحال . که سالم و سر حال نیست . که نقاهت دارد.
ناخوش احوال . [ خوَش ْ / خُش ْ اَ ] ( ص مرکب ) بیمار. ناسالم . مریض . بدحال . که سالم و سر حال نیست . که نقاهت دارد.
احوال . سرگذشت و سرانجام. حوادث. ماجراها. کیفیات : بشد فاش احوال شاه جهان به پیش مهان و به پیش کهان. فردوسی.
احوال گرفتن: [عامیانه، کنایه ] جویای حال شدن .
جویای حال شدن
احوال گرفتن: [عامیانه، کنایه ] جویای حال شدن .
جویای حال شدن
احوال گرفتن: [عامیانه، کنایه ] جویای حال شدن .
عرضه داشتن. [ ع َ ض َ / ض ِ ت َ ] ( مص مرکب ) اظهار کردن و بیان کردن ، از طرف کوچکتر به بزرگتر. ( فرهنگ فارسی معین ) : صورت حال عرضه داشت. ( مجالس سع ...
جام می. [ م ِ م َ / م ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیاله شراب. قدح می. ظرف شراب : حافظ مرید جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ جام را . ...
جام می. [ م ِ م َ / م ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیاله شراب. قدح می. ظرف شراب : حافظ مرید جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ جام را . ...
از موم سنگ ساختن ؛ کنایه است از کار عجیب و غریب کردن. ( از آنندراج ) . کار دشوار کردن : که چون شاه عالم به دانای روم بفرمود تا سنگ سازد ز موم به پیرو ...
چو مهره موم ؛ چون مهره موم سخت نرم و ملایم و در فرمان. تحت سلطه. که شخص برآن تواناست : از طبیعی و هندسی و نجوم همه در دست او چو مهره موم. نظامی.
از غیرت سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا حافظ
سرکش شدن
سرکش شدن
سرکش شدن
گنج قارون ؛ مالی سخت بسیار : اگر گنج قارون بدست آوری نماند مگر آنچه بخشی ، بری. سعدی ( بوستان ) . وگر دست داری چو قارون به گنج بیاموز پرورده را دست ...
گنج قارون ؛ مالی سخت بسیار : اگر گنج قارون بدست آوری نماند مگر آنچه بخشی ، بری. سعدی ( بوستان ) . وگر دست داری چو قارون به گنج بیاموز پرورده را دست ...
قارون شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) توانگر شدن : مپندار گر سفله قارون شود که طبع لئیمش دگرگون شود. سعدی ( بوستان ) . قارون گرفتمت که شدی در توانگری س ...
قارون شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) توانگر شدن : مپندار گر سفله قارون شود که طبع لئیمش دگرگون شود. سعدی ( بوستان ) . قارون گرفتمت که شدی در توانگری س ...
قارون شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) توانگر شدن : مپندار گر سفله قارون شود که طبع لئیمش دگرگون شود. سعدی ( بوستان ) . قارون گرفتمت که شدی در توانگری س ...
قارون شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) توانگر شدن : مپندار گر سفله قارون شود که طبع لئیمش دگرگون شود. سعدی ( بوستان ) . قارون گرفتمت که شدی در توانگری س ...
قارون شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) توانگر شدن : مپندار گر سفله قارون شود که طبع لئیمش دگرگون شود. سعدی ( بوستان ) . قارون گرفتمت که شدی در توانگری س ...
کیمیای سعادت ؛ داروی خوشبختی. ( فرهنگ فارسی معین ) . وسیله تحصیل سعادت و نیک بختی : که کیمیای سعادت در این جهان سخن است بزرجمهر چنین گفته بود با کسری ...
کیمیا عزیز و نایاب ، و این مجاز است. ( آنندراج ) . به مجاز، هر چیز نادر و کمیاب. آنچه دیر و دشوار به دست آید یا هرگز به دست نیاید : غم و حرمان نصیب ...
کیمیای سعادت ؛ داروی خوشبختی. ( فرهنگ فارسی معین ) . وسیله تحصیل سعادت و نیک بختی : که کیمیای سعادت در این جهان سخن است بزرجمهر چنین گفته بود با کسری ...
کیمیا عزیز و نایاب ، و این مجاز است. ( آنندراج ) . به مجاز، هر چیز نادر و کمیاب. آنچه دیر و دشوار به دست آید یا هرگز به دست نیاید : غم و حرمان نصیب ...
کیمیا عزیز و نایاب ، و این مجاز است. ( آنندراج ) . به مجاز، هر چیز نادر و کمیاب. آنچه دیر و دشوار به دست آید یا هرگز به دست نیاید : غم و حرمان نصیب ...
کیمیای اکبر ؛ اکسیر. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) .
کیمیای جان ؛ کنایه از شراب انگوری باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . شراب و می. ( ناظم الاطباء ) .
کیمیای جان ؛ کنایه از شراب انگوری باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . شراب و می. ( ناظم الاطباء ) .
کیمیای جان ؛ کنایه از شراب انگوری باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . شراب و می. ( ناظم الاطباء ) .
کیمیای جان ؛ کنایه از شراب انگوری باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . شراب و می. ( ناظم الاطباء ) .
کیمیای اکبر ؛ اکسیر. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) .
اهل کیمیا ؛ کیمیاگران. ( فرهنگ فارسی معین ) .