پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
برخاستن از چیزی و از سر چیزی برخاستن ؛ ترک کردن آن. ( آنندراج ) . دل برکندن از آن : اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن کاری دشوارست. ( کلیله و دمنه ...
برخاستن از چیزی و از سر چیزی برخاستن ؛ ترک کردن آن. ( آنندراج ) . دل برکندن از آن : اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن کاری دشوارست. ( کلیله و دمنه ...
برخاستن از چیزی و از سر چیزی برخاستن ؛ ترک کردن آن. ( آنندراج ) . دل برکندن از آن : اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن کاری دشوارست. ( کلیله و دمنه ...
برخاستن به ؛اقدام به. ( یادداشت مؤلف ) .
برخاستن به ؛اقدام به. ( یادداشت مؤلف ) .
برخاستن به ؛اقدام به. ( یادداشت مؤلف ) .
برخاستن بوی ؛ ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
برخیزیدن مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن : وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. ( التفهیم بیرونی ) . کارها خوب شود و وحشت برخیز ...
برخیزیدن مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن : وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. ( التفهیم بیرونی ) . کارها خوب شود و وحشت برخیز ...
برخیزیدن مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن : وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. ( التفهیم بیرونی ) . کارها خوب شود و وحشت برخیز ...
برخیزیدن مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن : وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. ( التفهیم بیرونی ) . کارها خوب شود و وحشت برخیز ...
برخیزیدن مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن : وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. ( التفهیم بیرونی ) . کارها خوب شود و وحشت برخیز ...
بر کاری برخیزیدن ؛ قصد آن کردن. آهنگ آن کردن : چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی.
بر کاری برخیزیدن ؛ قصد آن کردن. آهنگ آن کردن : چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی.
برخیزیدن. [ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش م ...
برخیزیدن. [ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش م ...
برخیزیدن. [ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش م ...
باد شرطه. [ دِ ش ُ طَ / طِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باد شُرط. باد موافق : با طبع مخالف چه کند دل که بسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. کش ...
باد شرطه. [ دِ ش ُ طَ / طِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باد شُرط. باد موافق : با طبع مخالف چه کند دل که بسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. کش ...
باد شرطه. [ دِ ش ُ طَ / طِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باد شُرط. باد موافق : با طبع مخالف چه کند دل که بسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. کش ...
باد شرطه. [ دِ ش ُ طَ / طِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باد شُرط. باد موافق : با طبع مخالف چه کند دل که بسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. کش ...
باد شرطه. [ دِ ش ُ طَ / طِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باد شُرط. باد موافق : با طبع مخالف چه کند دل که بسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. کش ...
باد شرطه. [ دِ ش ُ طَ / طِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باد شُرط. باد موافق : با طبع مخالف چه کند دل که بسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. کش ...
باد شرطه. [ دِ ش ُ طَ / طِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باد شُرط. باد موافق : با طبع مخالف چه کند دل که بسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. کش ...
راز پنهان
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
خدا را. [ خ ُ ] ( صوت یا ق مرکب ) برای خدا. از بهر خدا. ( آنندراج ) . بجهت خدا. محضاً ﷲ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
ترنم شناس . [ ت َ رَن ْ ن ُ ش ِ ] ( نف مرکب ) دوستدار سرود و نغمه . عالم و علاقمند به سرود و موسیقی : موسیقیدان . آهنگ شناس که در نغمات بصیرتی دارد : ...
صرود. [ ص َ ] ( معرب ، اِ ) سردسیر. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) : صرمایش نه سرمای صرود که زمهریرآن تگرگ از دماغ ریزد. ( ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 9 ...
کار به جان آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) کارد باستخوان رسیدن . کار بجان رسیدن : عجب عجب که ترا یاد دوستان آمدبیا بیا که ز تو کار من به جان آمد. ( ...
کار به جان آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) کارد باستخوان رسیدن . کار بجان رسیدن : عجب عجب که ترا یاد دوستان آمدبیا بیا که ز تو کار من به جان آمد. ( ...
نه عجب در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ سرود زُهره به رقص آورد مسیحا را حافظ
نه عجب در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ سرود زُهره به رقص آورد مسیحا را حافظ
وضع روش. طرز جز این قَدَر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مِهر و وفا نیست روی زیبا را حافظ