پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
حلقه در گوش کسی کشیدن ؛ کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. ( آنندراج ) .
حلقه در گوش کسی کشیدن ؛ کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. ( آنندراج ) .
حلقه در گوش کسی کشیدن ؛ کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. ( آنندراج ) .
حلقه در گوش کسی کشیدن ؛ کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. ( آنندراج ) .
حلقه اقبال ناممکن جنبانیدن ؛ کنایه از طلب محال کردن. ( آنندراج ) : خیال حلقه زلفش چو دستت میدهد حافظ مگر تاحلقه اقبال ناممکن نجنبانی. حافظ ( از آنند ...
یارا یارا : ای یار ده روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا حافظ
یارا : ای یار ده روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا حافظ
یارا : ای یار ده روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا حافظ
یارا دادن ؛ قوت دادن. نیرو بخشیدن : برای پاک هنر را همی کند یاری به رسم خوب خرد را همی دهد یارا. معزی.
یارا دادن ؛ قوت دادن. نیرو بخشیدن : برای پاک هنر را همی کند یاری به رسم خوب خرد را همی دهد یارا. معزی.
فرصت شماردن
یارا دادن ؛ قوت دادن. نیرو بخشیدن : برای پاک هنر را همی کند یاری به رسم خوب خرد را همی دهد یارا. معزی.
فرصت شماردن
فرصت شماردن
فرصت شماردن
بجای بجای ِ ( در حالت مضاف ) ؛ درباره ٔ. درحق ِ. درموردِ : ده روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا حافظ بجای شم ...
بجای بجای ِ ( در حالت مضاف ) ؛ درباره ٔ. درحق ِ. درموردِ : ده روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا حافظ بجای شم ...
بجای بجای ِ ( در حالت مضاف ) ؛ درباره ٔ. درحق ِ. درموردِ : ده روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا حافظ بجای شم ...
بجای بجای ِ ( در حالت مضاف ) ؛ درباره ٔ. درحق ِ. درموردِ : ده روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا حافظ بجای شم ...
بجای بجای ِ ( در حالت مضاف ) ؛ درباره ٔ. درحق ِ. درموردِ : ده روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا حافظ بجای شم ...
افسانه و افسون
افسانه و افسون
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
آب آشنا؛ عارف بکار آب بازی : کسی کاندر آب است و آب آشناست از او گرچه آتش بترسد رواست. ابوشکور.
آب آشنا؛ عارف بکار آب بازی : کسی کاندر آب است و آب آشناست از او گرچه آتش بترسد رواست. ابوشکور.
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
دیدار چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( ی ...
بازدیدن. [ دی دَ ] ( مص مرکب ) دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن : اگر بازبینم ترا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان. فردوسی. برو زود ک ...
باشد / باشد که کشتی شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را حافظ
باشد / باشد که کشتی شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را حافظ
باشد / باشد که کشتی شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را حافظ
باشد / باشد که کشتی شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را حافظ
باشد / باشد که کشتی شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را حافظ
باشد / باشد که کشتی شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را حافظ
وزیدن گرفتن
برخاستن وزیدن. وزیدن گرفتن : بیفکند دستش بشمشیر تیز یکی باد برخاست چون رستخیز. فردوسی. کشتی شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار ...
برخاستن وزیدن. وزیدن گرفتن : بیفکند دستش بشمشیر تیز یکی باد برخاست چون رستخیز. فردوسی. کشتی شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار ...
برخاستن از بیماری ؛ شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. ( یادداشت مؤلف ) : تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت بیمار شده ملکت برخاست زبیماری. منوچهری.
برخاستن از بیماری ؛ شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. ( یادداشت مؤلف ) : تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت بیمار شده ملکت برخاست زبیماری. منوچهری.
برخاستن از بیماری ؛ شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. ( یادداشت مؤلف ) : تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت بیمار شده ملکت برخاست زبیماری. منوچهری.
برخاستن از بیماری ؛ شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. ( یادداشت مؤلف ) : تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت بیمار شده ملکت برخاست زبیماری. منوچهری.
برخاستن از بیماری ؛ شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. ( یادداشت مؤلف ) : تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت بیمار شده ملکت برخاست زبیماری. منوچهری.
برخاستن از بیماری ؛ شفا یافتن. خوب شدن. به شدن از بیماری. ( یادداشت مؤلف ) : تا میر ببلخ آمد با آلت و عدت بیمار شده ملکت برخاست زبیماری. منوچهری.
برخاستن از چیزی و از سر چیزی برخاستن ؛ ترک کردن آن. ( آنندراج ) . دل برکندن از آن : اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن کاری دشوارست. ( کلیله و دمنه ...