پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
بچه ٔ کوی . [ ب َ چ َ / چ ِ /ب َچ ْ چ َ / چ ِ ی ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بچه ٔ کو. کودکی که از رهگذر برداشته باشند. کوی یافت . لقیط.
بچه ٔ کوی . [ ب َ چ َ / چ ِ /ب َچ ْ چ َ / چ ِ ی ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بچه ٔ کو. کودکی که از رهگذر برداشته باشند. کوی یافت . لقیط.
کوی افکند. [ اَ ک َ ] ( ن مف مرکب ) بچه ٔ سرراهی . ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کوی افکند. [ اَ ک َ ] ( ن مف مرکب ) بچه ٔ سرراهی . ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
foundling
کوی افکند. [ اَ ک َ ] ( ن مف مرکب ) بچه ٔ سرراهی . ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کوی جهودان . [ ی ِ ج ُ ] ( اِخ ) نام قدیم یهودیه ٔ اصفهان بوده است . ( تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کوی جهودان . [ ی ِ ج ُ ] ( اِخ ) نام قدیم یهودیه ٔ اصفهان بوده است . ( تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کوی جهودان . [ ی ِ ج ُ ] ( اِخ ) نام قدیم یهودیه ٔ اصفهان بوده است . ( تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کوی جهودان . [ ی ِ ج ُ ] ( اِخ ) نام قدیم یهودیه ٔ اصفهان بوده است . ( تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کوی هفتادراه ؛ کنایه از دنیا و روزگار است. ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . عالم. ( ناظم الاطباء ) .
کوی هفتادراه ؛ کنایه از دنیا و روزگار است. ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . عالم. ( ناظم الاطباء ) .
کوی هفتادراه ؛ کنایه از دنیا و روزگار است. ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . عالم. ( ناظم الاطباء ) .
بی مدارا ؛ ناشکیب. بی تحمل. با قلق و اضطراب. بی قرار. نابردبار. بی آرام : چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. چو زو این کژی آش ...
پرمدارا ؛ نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود : چو من گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم. فردوسی. دل خویش را پرمدارا کنید مرا در جهان ...
پرمدارا ؛ نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود : چو من گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم. فردوسی. دل خویش را پرمدارا کنید مرا در جهان ...
پرمدارا ؛ نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود : چو من گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم. فردوسی. دل خویش را پرمدارا کنید مرا در جهان ...
بامدارا ؛ باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام : دگر هر که از تخم دارا بدند به هر کشوری بامدارا بدند. فردوسی. - به مدارا ؛ به نرم ...
بی مدارا ؛ ناشکیب. بی تحمل. با قلق و اضطراب. بی قرار. نابردبار. بی آرام : چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. چو زو این کژی آش ...
بامدارا ؛ باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام : دگر هر که از تخم دارا بدند به هر کشوری بامدارا بدند. فردوسی. - به مدارا ؛ به نرم ...
بامدارا ؛ باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام : دگر هر که از تخم دارا بدند به هر کشوری بامدارا بدند. فردوسی. - به مدارا ؛ به نرم ...
صاحب مروت ؛ جوانمرد : مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد. ( کلیله و دمنه ) .
مروت کردن ؛ مردانگی کردن : ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم در حق ما دگر چه مروت کند کسی. میرزا جلال اسیر ( از آنندراج ) .
مروت کردن ؛ مردانگی کردن : ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم در حق ما دگر چه مروت کند کسی. میرزا جلال اسیر ( از آنندراج ) .
اهل مروت ؛جوانمردان : در همه معانی مقابله کفات نزدیک اهل مروت معتبراست. ( کلیله و دمنه ) . پادشاه اهل فضل و مروت را بر اطلاق به کرامات مخصوص نگرداند. ...
بی مروت ؛ ناجوانمرد : ولی بی مروت چو بی بر درخت. ( گلستان سعدی ) . ملاح بی مروت وی را به خنده گفت. ( گلستان سعدی ) . مرد بی مروت زن است و عابد با طمع ...
اهل مروت ؛جوانمردان : در همه معانی مقابله کفات نزدیک اهل مروت معتبراست. ( کلیله و دمنه ) . پادشاه اهل فضل و مروت را بر اطلاق به کرامات مخصوص نگرداند. ...
اصحاب مروت ؛ جوانمردان : مراتب به میان اصحاب مروت. . . مشترک و متنازع است. ( کلیله و دمنه ) .
اصحاب مروت ؛ جوانمردان : مراتب به میان اصحاب مروت. . . مشترک و متنازع است. ( کلیله و دمنه ) .
روزی ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت روزی تَفَقُّدی کن درویش بی نوا را حافظ
اهل سلامت ؛ متقی. پرهیزکار : من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره هندوی تو بود. حافظ.
اهل سلامت ؛ متقی. پرهیزکار : من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره هندوی تو بود. حافظ.
اهل سلامت ؛ متقی. پرهیزکار : من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره هندوی تو بود. حافظ.
شکرانهٔ = به پاس . . . . . . ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت روزی تَفَقُّدی کن درویش بی نوا را
سکارا : مستان در حلقهٔ گل و مُل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا حافظ
سکارا : مستان در حلقهٔ گل و مُل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا حافظ
سکارا : مستان در حلقهٔ گل و مُل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا حافظ
سکارا : مستان در حلقهٔ گل و مُل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا حافظ
سکارا : مستان در حلقهٔ گل و مُل خوش خواند دوش بلبل هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا حافظ
شراب صبحگاهی
حلقه نوش ؛ کنایه از لب و دهان است.
حلقه نوش ؛ کنایه از لب و دهان است.
حلقه کش ؛ حلقه کشنده. کنایه از بنده و مطیع : گوش جهان حلقه کش میم اوست خود دو جهان حلقه تسلیم اوست. نظامی. ساختم از شرم سرافکندگی گوش ادب حلقه کش ب ...
حلقه کش ؛ حلقه کشنده. کنایه از بنده و مطیع : گوش جهان حلقه کش میم اوست خود دو جهان حلقه تسلیم اوست. نظامی. ساختم از شرم سرافکندگی گوش ادب حلقه کش ب ...
حلقه کش ؛ حلقه کشنده. کنایه از بنده و مطیع : گوش جهان حلقه کش میم اوست خود دو جهان حلقه تسلیم اوست. نظامی. ساختم از شرم سرافکندگی گوش ادب حلقه کش ب ...
حلقه کش ؛ حلقه کشنده. کنایه از بنده و مطیع : گوش جهان حلقه کش میم اوست خود دو جهان حلقه تسلیم اوست. نظامی. ساختم از شرم سرافکندگی گوش ادب حلقه کش ب ...
حلقه در گوش کسی کشیدن ؛ کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. ( آنندراج ) .
حلقه در گوش کسی کشیدن ؛ کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. ( آنندراج ) .
حلقه در گوش کسی کشیدن ؛ کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. ( آنندراج ) .
حلقه در گوش کسی کشیدن ؛ کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. ( آنندراج ) .