پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
باقی = باقی مانده بده ساقی مِیِ باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رُکن آباد و گُلگَشت مُصَلّا را حافظ
هندوی گوی. [ هَِ دُ ] ( نف مرکب ) آنکه سخن به هندی گوید. هندی زبان : ز رومی رخ هندوی گوی او شه رومیان گشته هندوی او. نظامی.
هندوی کردن. [ هَِ دُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بندگی کردن. سر نهادن : شاه تشنیع ترک خود بشناخت هندوی کرد و پیش او درتاخت. نظامی
هندوی کردن. [ هَِ دُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بندگی کردن. سر نهادن : شاه تشنیع ترک خود بشناخت هندوی کرد و پیش او درتاخت. نظامی
طفل هندو ؛ مردمک چشم : تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من. خاقانی.
طفل هندو ؛ مردمک چشم : تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من. خاقانی.
قرار
در خواب شدن
خواب هفت پادشاه لهجه و گویش تهرانی خواب عمیق
در خواب شدن
خواب هفت پادشاه لهجه و گویش تهرانی خواب عمیق
پروندن ، از خواب ( ) لهجه و گویش تهرانی ناگهان از خواب بیدار کردن
خواب و قرار نداشتن
خواب مرگی لهجه و گویش تهرانی مرگ در خواب
خواب و قرار قرار و خواب قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا حافظ
someone's blind spots
بغل خواب
خواب به خواب رفتن / شدن لهجه و گویش تهرانی مرگ در خواب
خواب به خواب رفتن / شدن لهجه و گویش تهرانی مرگ در خواب
از قرار معلوم
قول و قرار لهجه و گویش تهرانی وعده
از قرار معلوم
قرار مکین . [ ق َ رِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رحم مادر. ( ترجمان علامه ٔ جرجانی ) : فی قرار مکین . ( قرآن 13/23 و 21/77 ) .
قرار مکین . [ ق َ رِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رحم مادر. ( ترجمان علامه ٔ جرجانی ) : فی قرار مکین . ( قرآن 13/23 و 21/77 ) .
قرار مکین . [ ق َ رِ م َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رحم مادر. ( ترجمان علامه ٔ جرجانی ) : فی قرار مکین . ( قرآن 13/23 و 21/77 ) .
قرار بستن . [ ق َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) عهد بستن . پیمان بستن : خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد. حافظ.
قرار بستن . [ ق َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) عهد بستن . پیمان بستن : خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد. حافظ.
معدلت قرار ؛ عادل. دادگر. ( ناظم الاطباء ) .
معدلت قرار ؛ عادل. دادگر. ( ناظم الاطباء ) .
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
اهل قرار ؛ کنایه از شهرنشین : غَنِّنا غَناءَ اهل القرار؛ یعنی اهل حضر که در منازل خود مستقرند نه غناءاهل بادیه که همواره در حرکتند. ( از اقرب الموارد ...
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
اهل قرار ؛ کنایه از شهرنشین : غَنِّنا غَناءَ اهل القرار؛ یعنی اهل حضر که در منازل خود مستقرند نه غناءاهل بادیه که همواره در حرکتند. ( از اقرب الموارد ...
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
از این قرار ؛ مطابق این حکم. ( ناظم الاطباء ) . به این ترتیب. به این طریق. به این وضع.
خود ( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توا ...
( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توانم گفت ...
خود ( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توا ...
( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توانم گفت ...
( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توانم گفت ...
در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن. بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. ( تاریخ بیهقی ) .
در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن. بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. ( تاریخ بیهقی ) .
در خود فروشدن ؛ در اندیشه شدن. بفکر رفتن : و در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. ( تاریخ بیهقی ) .
خود را باختن : [عامیانه، کنایه ] دست و پای خود را گم کردن، مضطرب شدن.