پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
از وطن افتادن ؛ بغربت رفتن. از وطن دور شدن : این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد. ( تاریخ بیهقی ص 606 ) .
نمودن دیده شدن. ( یادداشت مؤلف ) . جلوه کردن. مشهود گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . به چشم رسیدن. به نظر رسیدن : پدید تنبل او ناپدید مندل اوی دگر نمای ...
نمودن دیده شدن. ( یادداشت مؤلف ) . جلوه کردن. مشهود گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . به چشم رسیدن. به نظر رسیدن : پدید تنبل او ناپدید مندل اوی دگر نمای ...
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
تبدیل یافتن . [ ت َ ت َ ] ( مص مرکب ) تغییر پذیرفتن . تبدیل شدن . تغییر یافتن . تغییر کردن : چون مزاج زشت او تبدیل یافت رفت زشتی از رخش چون شمع تافت ...
تبدیل یافتن . [ ت َ ت َ ] ( مص مرکب ) تغییر پذیرفتن . تبدیل شدن . تغییر یافتن . تغییر کردن : چون مزاج زشت او تبدیل یافت رفت زشتی از رخش چون شمع تافت ...
زاویه نشینی . [ ی َ / ی ِ ن ِ ] ( حامص مرکب ) عزلت اختیار کردن . گوشه نشینی . از مردم دوری گزیدن . انزواء. تزوی . و رجوع به زاویه گرفتن شود.
زاویه نشینی . [ ی َ / ی ِ ن ِ ] ( حامص مرکب ) عزلت اختیار کردن . گوشه نشینی . از مردم دوری گزیدن . انزواء. تزوی . و رجوع به زاویه گرفتن شود.
زاویه. [ ی َ / ی ِ ] ( ع اِ ) کنج و بیغوله. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . کنج و گوشه. ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ) . در لغت بمعنی رکن است. ( کشاف ...
زاویه. [ ی َ / ی ِ ] ( ع اِ ) کنج و بیغوله. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . کنج و گوشه. ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ) . در لغت بمعنی رکن است. ( کشاف ...
تغییر بالین ؛ گردانیدن بالین از طرفی بطرفی. ( آنندراج ) : جلوه برق است در میخانه هشیاری مرا از پی تغییر بالین است بیداری مرا. صائب ( از آنندراج ) .
پیمانه کشی . [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ ] ( حامص مرکب ) عمل پیمانه کش . شرابخواری . ( آنندراج ) : مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست که به پیمانه ...
پیمانه کشی . [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ ] ( حامص مرکب ) عمل پیمانه کش . شرابخواری . ( آنندراج ) : مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست که به پیمانه ...
مصالح هر چیزی ؛ اجزای آن چیز. ( ناظم الاطباء ) . لوازم آن چیز، چنانکه روغن برای چراغ : در چراغ مه ز اول شب مصالح شد تمام طی نشد افسانه های درد جانفرس ...
ندانم کار. [ ن َ ن َ ] ( ص مرکب ) جاهل . بی تجربه . که صلاح کار خود نداند. که مجرب و آزموده نیست و به زیان خود بی تعمق اقدامی کند.
ندانم کاری ندانم کار. [ ن َ ن َ ] ( ص مرکب ) جاهل . بی تجربه . که صلاح کار خود نداند. که مجرب و آزموده نیست و به زیان خود بی تعمق اقدامی کند.
ندانم کار. [ ن َ ن َ ] ( ص مرکب ) جاهل . بی تجربه . که صلاح کار خود نداند. که مجرب و آزموده نیست و به زیان خود بی تعمق اقدامی کند.
ندانم کاری ندانم کار. [ ن َ ن َ ] ( ص مرکب ) جاهل . بی تجربه . که صلاح کار خود نداند. که مجرب و آزموده نیست و به زیان خود بی تعمق اقدامی کند.
اَهلِ صِلاح؛ کسانی که خیرخواه و اهل صلح و آشتی اند؛ کسانی که میانجی گری می کنند و می خواهند دعوا یا دشمنی یا جنگی را به سمت آشتی و دوستی و صلح ببرند.
صلاح دید. [ ص َ ] ( مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) تجویز. مصلحت دیدن . صلاح جستن . صوابدید. رجوع به صلاح و صلاح دانستن و صلاح اندیشیدن شود.
صلاح کردن. [ ص َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) مشورت کردن. رای زدن. تدبیر کردن : اکنون بازگرد تا من با وزیران خود صلاح کنم. ( قصص الانبیاء ) . رجوع به صلاح شو ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
به صلاح بازآمدن ؛ بهبود یافتن. به شدن : تا هر بیماری که افتد. . . داروها و غذاهای آن بسازند تا به صلاح بازآید. ( تاریخ بیهقی ) . بدین تدبیر به صلاح ب ...
جهان بانو ؛ ملکه. بانوی بانوان. بانوی جهان : جهان بانوش خواند پیوسته شاه. نظامی
شاه بانو ؛ شهبانو. ملکه.
بانوی کشور ؛ ملکه : که دختری که ازینسان برادران دارد عروس دهرش خوانند و بانوی کشور. خاقانی. گنج نوروز هرچه گوهر داشت پیش بانوی کشور افشانده ست. خا ...
بانوی مشرق ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . آفتاب ، چه گفته اند: چشمه ٔروز بود ماده و مه باشد نر. ( انجمن آرای ناصری ) . آفتاب. ...
بانوی مشرق ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . آفتاب ، چه گفته اند: چشمه ٔروز بود ماده و مه باشد نر. ( انجمن آرای ناصری ) . آفتاب. ...
بانوی ختن ؛ ملکه چین. ملکه مشرق : میوه چو بانوی ختن در پس حجله های زر زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری. خاقانی. - || کنایه از آفتاب است. ( فرهنگ ...
بانوی تاجدار ؛ ملکه. شاهزن : بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد. خاقانی.
بانوی خانه ؛ همسر. کدبانو : مرد مسافر حدیث خانه که گوید زان غرضش زن بود که بانوی خانه است. خاقانی. بانوی خانه پیش بنشستی جلوه برداشتی ز هر دستی. ن ...
بانوی. [ ن َ ] ( ص نسبی ) منسوب به بانه است و بانه از محال کردستان است.
ملک بانو. [م َ ل ِ ] ( اِ مرکب ) بانوی ملک . شاه بانو : چو گل بودم ملک بانوی سقلاب کنون دژبانوی شیشه ام چو گلاب . نظامی .
ملک بانو. [م َ ل ِ ] ( اِ مرکب ) بانوی ملک . شاه بانو : چو گل بودم ملک بانوی سقلاب کنون دژبانوی شیشه ام چو گلاب . نظامی .
بی پس و پیش
بی پس و پیش
مث شتر پس چریده لهجه و گویش تهرانی عدم ترقی، وامانده، عقب گرد
مث شتر پس چریده لهجه و گویش تهرانی عدم ترقی، وامانده، عقب گرد
پَس پَسِکی رَفتن
پس خم زدن . [ پ َ خ َ زَ دَ ] ( مص مرکب ) گریختن . فرار. دررفتن ( در تداول عوام ) . ( غیاث اللغات ) .
پس ترین فردا. [ پ َ ت َ ف َ ] ( ق مرکب ) سه روز بعد.
پس وازنک لهجه و گویش تهرانی دافع
چند پس لهجه و گویش تهرانی چند بار: ( ) کتک خورد
چند پس لهجه و گویش تهرانی چند بار: ( ) کتک خورد
چند پس لهجه و گویش تهرانی چند بار: ( ) کتک خورد