پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
خود را باختن : [عامیانه، کنایه ] دست و پای خود را گم کردن، مضطرب شدن.
خود را باختن : [عامیانه، کنایه ] دست و پای خود را گم کردن، مضطرب شدن.
بخودی خود
- بخودی ِ خود؛ بی واسطه. بی محرکی. بی عامل خارجی : کسی نیاورد این را بدین مقام که این ز آسمان بخودی خود آمده ست ایدر. فرخی.
نه بس روزگار ؛ مدتی قلیل. زمانی کوتاه : از عمعق پرسید که شعر. . . رشیدی را چون می بینی گفت. . . قدری نمکش درمی بایدنه بس روزگاری برآمد که رشیدی رسید. ...
نه بس روزگار ؛ مدتی قلیل. زمانی کوتاه : از عمعق پرسید که شعر. . . رشیدی را چون می بینی گفت. . . قدری نمکش درمی بایدنه بس روزگاری برآمد که رشیدی رسید. ...
بدروزگار ؛ بدبخت. ضد به روزگار.
بِه روزگار ؛ خوشبخت.
به روزگار حضرت عمر . . . . . . . . . . . . . . .
یاد خوشش باد یادش خوش باد
یاد خوشش باد یادش خوش باد
یاد خوشش باد یادش خوش باد
شدن بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ
در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره : ما باده عزت و جلالت نوشیم در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزاد ...
در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره : ما باده عزت و جلالت نوشیم در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزاد ...
در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره : ما باده عزت و جلالت نوشیم در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزاد ...
در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره : ما باده عزت و جلالت نوشیم در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزاد ...
مبین به سیبِ زَنَخدان که چاه در راه است کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا حافظ سیب زنخدان = گِردی چانه راکه شبیه سیب است. سیب زنخدان گویند. خواجه ...
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
ازین . چنین. ( غیاث اللغات بنقل از شرح گلستان خان آرزو ) : ازین جائی ندیده ام ؛ یعنی چنین جائی ندیده ام. رجوع به از این و زین شود.
ازین
ازین . چنین. ( غیاث اللغات بنقل از شرح گلستان خان آرزو ) : ازین جائی ندیده ام ؛ یعنی چنین جائی ندیده ام. رجوع به از این و زین شود.
بینش . در اینجا به معنی دیده / چشم به کار رفته است . چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست کجا رویم بفرما ازین جناب کجا حافظ
بینش . در اینجا به معنی دیده / چشم به کار رفته است . چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست کجا رویم بفرما ازین جناب کجا حافظ
اهل بینش ؛ مردم بصیر و بینا. اهل بصیرت : ای چشم و چراغ اهل بینش مقصود وجود آفرینش. نظامی. اولوالابصار
اهل بینش ؛ مردم بصیر و بینا. اهل بصیرت : ای چشم و چراغ اهل بینش مقصود وجود آفرینش. نظامی.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
زاد فی الطنبور نغمة. [ دَ فِطْ طُم ْ رِ ن َ م َ ] ( ع جمله فعلیه ) مثل است. ( آنندراج ) ( امثال وحکم دهخدا ) . کنایه از: بر آتش دامن زد. مصیبتی بر مص ...
در سماع آمدن ؛ در رقص و پایکوبی آمدن : بیار ای لعبت ساقی بگوی ای کودک مطرب که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد و یکتایی. سعدی. بهار آمد که هر ساعت رود خ ...
در سماع آوردن ؛ بوجد ورقص آوردن : چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق تر. مولوی. گلبنان پیرایه بر خود کرده اند بلبلان را درسماع آورده ا ...
نسبت پذیر. [ ن ِ ب َ پ َ ] ( نف مرکب ) قبول نسبت کننده . تعلق پذیر. مربوط. متعلق : همه بود را هست اوناگزیربه بودِ کس او نیست نسبت پذیر. نظامی .
نسبت پذیر. [ ن ِ ب َ پ َ ] ( نف مرکب ) قبول نسبت کننده . تعلق پذیر. مربوط. متعلق : همه بود را هست اوناگزیربه بودِ کس او نیست نسبت پذیر. نظامی .
نسبت دادن. [ ن ِ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) منسوب کردن. ( یادداشت مؤلف ) . بستن به. اسناد : کدو بود چاهی تهی از فروغ به او نسبت نور دادن دروغ. ملاطغرا. ...
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را
چه نسبت است به چیزی / کسی چیزی / کسی را چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را