چک زدن


معنی انگلیسی:
box, slap, smack, buffet, cuff

لغت نامه دهخدا

چک زدن. [ چ ُ زَ دَ ] ( مص مرکب ) چنپاتمه زدن. چندک زدن. بچک نشستن. برسردو پای نشستن :
چو آنجا رسی زن در آن آب چک
که گرددنمک از گذارش سبک.
جامی ( از فرهنگ رشیدی ).
به دو زانو دمی که بنشیند
همچو اروانه ایست کو زده چک.
میلی ( از فرهنگ رشیدی ).
رجوع به چک و چوک شود.

چک زدن. [ چ َ زَ دَ ] ( مص مرکب ) کشیده زدن. سیلی زدن. تپانچه زدن. صَفع.ذَح . با کف دست ضربه سخت به صورت کسی نواختن. و رجوع به چک شود. || پاک کردن خرمن گندم کوفته از کاه بوسیله چک. چارشاخ زدن. ( در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ). و رجوع به چک شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) چنباتمه زدن چندک زدن بر سر دو پای نشستن .

فرهنگ معین

(چُ. زَ دَ ) (مص ل . ) چنباتمه زدن ، چندک زدن .
(چَ. زَ دَ ) (مص م . ) سیلی زدن .

پیشنهاد کاربران

تپانچه زدن. [ ت َ چ َ / چ ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) سیلی زدن. چک زدن. کشیده زدن. طپانچه زدن :
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی.
زنم چندان تپانچه بر سر و روی
...
[مشاهده متن کامل]

که یارب یاربی خیزد ز هر سوی.
نظامی.
تپانچه زد برخ خویش زال و من حیران
بسان رستم وقتی که زخم زد به پسر.
( نقل از انجمن آرا ) .
- تپانچه بر چراغ زدن ؛ کنایه از خاموش کردن چراغ کسی است :
شد چشم زده بهارباغش
زد باد تپانچه بر چراغش.
نظامی.
رجوع به طپانچه زدن شود.
طپانچه زدن. [ طَ چ َ / چ ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) سیلی زدن کسی را. چک زدن. طپنچه زدن. لطمه زدن. زخم با کف دست زدن. ضفد. خمش. طرف. ذح. سفع. سفق. لفخ. لظه. لطس. لخ. لمه. طر. لخم. لدم. لخب. لهط. موج. ( منتهی الارب ) : سفق ، مطس ؛ طپانچه بر روی کسی زدن. لباخ ، تلاطم ، ملاطمة، لطام ، ملامخه ، لماخ ؛ طپانچه با هم زدن و یکدیگر را طپانچه زدن. لطع؛ طپانچه زدن بر چشم. لطم ؛ طپانچه زدن بر رخسار و اندام. فشخ ؛ طپانچه زدن بر سر کسی. ( منتهی الارب ) : بناطوش کس فرستاد سوی کسری که بندوی را سوی من فرست تا دستش ببرم که وی طپانچه بر روی من زد و اگر نه جنگ را بیارای. ( ترجمه طبری بلعمی ) .
به یکی گرم طپانچه که بر آن آلرتو
برزدم جنگ چه سازی چکنی بانگ ژغار.
بوالمثل بخاری ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) .
ز گفتار هر دو پشیمان شدند
طپانچه به رخسارگان برزدند.
فردوسی.
ز بس طپانچه که هر شب به روی برزدمی
بروز بودی بر روی من هزار نشان.
فرخی.
مادر موسی طپانچه بر روی خود زد. ( قصص الانبیاءص 90 ) .
خود از در ریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد.
نظامی.
زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر موی.
نظامی.
لیلیش چنان طپانچه ای زد
کافتاد برو چو مرده بیخود.
نظامی.
و طپانچه ای بر گردن من زدند. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه مؤلف ص 221، 224 ) .
که نه وقت آن سماع است که دف خلاص یابد
بطپانچه ای و بربط برهد بگوشمالی.
سعدی.
گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی. ( گلستان ) .
ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند
دگر طپانچه خصمان بهیچ رو نخرند.
ابن یمین.
خواجه مرا نزدیک خود کشیدند، و طپانچه بر گردن من زدند. ( انیس الطالبین بخاری ) .

بپرس