پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
به نگار ؛ منقش. مزوق. موشی. نگارین. ( یادداشت مؤلف ) . آراسته : ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار گهرنگار به دست گهرنثار توباد. سوزنی.
نگاران. [ ن ِ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال نگاشتن. ( یادداشت مؤلف ) .
ای نگار من
نگاران. [ ن ِ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال نگاشتن. ( یادداشت مؤلف ) .
ز . . . . . . . بیندیش مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا حافظ
ار = یا مخفف اگر بمعنی یا: اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. اگر گنج پیش آید ار خاک خشک و گر آب دریا و گر زرّ و مشک. فردو ...
ار = یا مخفف اگر بمعنی یا: اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. اگر گنج پیش آید ار خاک خشک و گر آب دریا و گر زرّ و مشک. فردو ...
ار = یا مخفف اگر بمعنی یا: اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. اگر گنج پیش آید ار خاک خشک و گر آب دریا و گر زرّ و مشک. فردو ...
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
پناه بودن = پناه بردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
پناه بودن = پناه بردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
پناه بودن = پناه بردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
قلم راندن کنایه از تقدیر کردن : تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. ( تاریخ بیهقی ) . نرانده اند قلم بر مراد آد ...
قلم راندن کنایه از تقدیر کردن : تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. ( تاریخ بیهقی ) . نرانده اند قلم بر مراد آد ...
قلم راندن کنایه از تقدیر کردن : تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. ( تاریخ بیهقی ) . نرانده اند قلم بر مراد آد ...
قلم یا خامه راندن ؛ نوشتن. ( ناظم الاطباء ) : نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. چو خطش قلم راند بر آفتاب یکی جدو ...
تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ) . ...
تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ) . ...
تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ) . ...
سخن راندن از ( ز ) ؛ گفتگو کردن در باره موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سرای کهن ز بهرام شاپور رانم سخن. فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خوا ...
سخن راندن از ( ز ) ؛ گفتگو کردن در باره موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سرای کهن ز بهرام شاپور رانم سخن. فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خوا ...
سخن راندن از ( ز ) ؛ گفتگو کردن در باره موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سرای کهن ز بهرام شاپور رانم سخن. فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خوا ...
راندن نقل کردن. حکایت کردن. شرح دادن. بازگفتن. بازگو کردن. بیان کردن : سخن گفته شد گفتنی هم نماند من از گفته خواهم یکی با تو راند. فردوسی. همه پیش ...
نکته راندن ؛ نکته گفتن. بیان نکته کردن : پس آنگاه شاهش بر خویش خواند بگستاخیش نکته ای چند راند. نظامی
سحر حلال راندن ؛ کنایه از جادوگری در سخن گفتن. داد سخن دادن بشایستگی. با بیان سحرآمیز سخنرانی کردن. بشیوایی و رسایی شگفت انگیز شعر و سخن گفتن : دریغ ...
سحر حلال راندن ؛ کنایه از جادوگری در سخن گفتن. داد سخن دادن بشایستگی. با بیان سحرآمیز سخنرانی کردن. بشیوایی و رسایی شگفت انگیز شعر و سخن گفتن : دریغ ...
راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی. گفتن با وی : چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند. دقیقی. جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فر ...
راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی. گفتن با وی : چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند. دقیقی. جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فر ...
راندن و شنیدن ؛ گفتن و شنیدن : بدو گفت زان سان که راند و شنید دل شاه گفتی ز تن بردمید. فردوسی.
راز راندن ؛ راز گفتن. بیان راز کردن : از آن پس گرانمایگان را بخواند بسی رازها پیش ایشان براند. فردوسی. ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ...
دروغ راندن ؛ دروغ گفتن. دروغ بر زبان آوردن : دروغ و گزافه مران در سخن بهر تندیی هرچه خواهی مکن. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
حرف راندن ؛ سخن گفتن. گفتن. حرف زدن. گفتگو کردن : امروز درین ورق که خواندی یک حرف خطا بسهو راندی. نظامی. هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند ا ...
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
ثنا راندن ؛ ستودن. ستایش کردن. ( ناظم الاطباء ) .
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
پند راندن ؛ پند دادن. اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند. فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند ...
پند راندن ؛ پند دادن. اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند. فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند ...
پند راندن ؛ پند دادن. اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند. فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند ...
پند راندن ؛ پند دادن. اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند. فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند ...
بتندی سخن راندن ؛ با خشم سخن گفتن. خشمگین سخن گفتن : ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی فراوان سخن ها براند. فردوسی.
بتندی سخن راندن ؛ با خشم سخن گفتن. خشمگین سخن گفتن : ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی فراوان سخن ها براند. فردوسی.
بتندی سخن راندن ؛ با خشم سخن گفتن. خشمگین سخن گفتن : ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی فراوان سخن ها براند. فردوسی.
وزارت راندن ؛ وزارت کردن. صدارت کردن. حکومت کردن : این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. بوالقاسم کثیر خود وزار ...
بر زبان راندن