پیشنهادهای آرمان بدیعی (٥,٦٠٢)
داربست. چوب بست مثال: scaffolding blinded the windows داربست پنجره ها را پوشاند.
۱. به احترام واداشتن ۲. مرعوب کردن مثال: they try to overawe you with science آنها سعی می کنند تو را با علم مرعوب کنند.
۱. قرنطینه ۲. در قرنطینه نگهداشتن. قرنطینه کردن مثال: the ship was flying a quarantine flag کشتی پرچم قرنطینه را به اهتزار درآورده بود.
سرزنش کردن. نکوهش کردن. ملامت کردن مثال: They had effrontery to upbraid others. آنها گستاخی این را داشتند که دیگران را سرزنش و ملامت کنند.
گستاخی. جسارت. وقاحت. پر رویی. بی شرمی مثال: They had effrontery to upbraid others. آنها گستاخی و جسارت این را داشتند که دیگران را سرزنش و نکوهش کنن ...
فرضیه مثال: the hypothesis I wish to advance in this article فرضیه ای {که} من آرزو می کنم در این مقاله ارائه بشود.
متجاوز. مهاجم مثال: the advance of the aggressors پیشروی مهاجمین
۱. زعفران ۲. زعفرانی ۳. ( رنگ ) نارنجی روشن مثال: I can’t buy any saffron. It is so expensive. من نمی توانم زعفران بخرم. آن خیلی گران است.
۱. پول نقد. نقدینگی. نقد ۲. پول ۳. نقد کردن ۴. سوء استفاده کردن مثال: a lack of cash has held up progress کمبود پول نقد جلوی پیشرفت را گرفت. کمبود ...
۱. نشانه شوم. فال بد ۲. از وقوع ( چیزی ) خبر دادن. نشان ( چیزی ) بودن، دلالت کردن بر، گواهی دادن از مثال: a red sky in the morning usually presage ra ...
۱. صرفه جویی ۲. راه صرفه جویی مثال: a mean between saving and splashing out یک میانه روی بین صرفه جویی و ولخرجی کردن.
سنگین. پر زحمت. شاق مثال: an onerous burden of responsibility یک بار سنگین از مسئولیت
۱. خواب آلوده. خموده. بی حال. کسل ۲. رخوت آلود. افسرده کننده. کسالت اور مثال: Hot and humid weather makes me lethargic اب و هوای گرم و مرطوب من را خ ...
کسل کننده. ملال آور. خسته کننده مثال: these poems are rather tedious این اشعار نسبتا خسته کننده و ملال آور هستند.
۱. آرامش بخش. ارام ۲. ( آب و هوا ) رخوت آور. سست کننده مثال: a relaxing dip in the pool یک اب تنی آرامش بخش در استخر
۱. فرو کردن در آب. ۲. فرو رفتن در آب ۳. غوطه ور شدگی. غوطه وری ۴. غسل مثال: The wood had become swollen from prolonged immersion. چوب از غوطه ور شدن ...
۱. وحشی. بربر ۲. بی ذوق. بی شعور ۳. بی فرهنگ. بی تمدن مثال: the town fell to the barbarians شهر به تصرف بربرها و وحشی ها در آمد.
۱. عقب ماندن. عقب افتادن. ۲. عقب ماندگی. واماندگی. کندی ۳. فاصله. شکاف مثال: the other walkers lag behind. بقیه پیاده روی کننده ها عقب افتادند.
۱. راه نورد. پیاده روی کننده ۲. رهرو ۳. ( پزشکی ) واکر. راهبر مثال: the other walkers fell behind بقیه پیاده روی کننده ها عقب افتادند.
اطاعت کردن. پیروی کردن مثال: he won't comply with their demands او از مطالبات آنها پیروی نخواهد کرد.
تی شرت مثال: I bought a tee shirt for my daughter. من برای دخترم یک تی شرت خریدم.
نفرت انگیز. مشمئز کننده مثال: to desert was despicable in their eyes
۱. هیز نگاه کردن به ۲. چشم چرانی کردن ۳. نگاه هیز مثال: Ogling young women in the street چشم چرانی کردنِ زنان جوان در خیابان نگاه هیز کردن به زنان ...
۱. نیمه وقت ( در مقابل تمام وقت ) ۲. ( فوتبال و غیره ) وقت بین دو نیمه بازی. هاف تایم مثال: I am looking for a half - time work. من دنبال یک کار نیم ...
۱. متوازن. متعادل ۲. هماهنگ. متناسب ۳. جامع. جامع الاطراف مثال: Eat balanced proportion of food خوردن سهم متعادل و متناسبی از غذا.
خوره تلویزیون. تنبل مثال: Come on! Stop being a couch potato! یالا بجنب! دست از خوره تلویزیون بودن بردار. یالا بجنب! اینقدر تنبل نباش.
گوشی. هدفون مثال: Listening to music by headsets can be harmful to one’s hearing and even brain. گوش دادن به موسیقی با هدفون و گوشی می تواند برای شن ...
۱. ( سیاست ) میان دوره ای ۲. ( امتحان و غیره ) میان ترم مثال: We have a midterm exam tomorrow. فردا یک امتحان میان ترم داریم.
۱. اجتماعی. معاشرتی ۲. خوش مشرب. خون گرم. زود آشنا ۳. گرم. پر شور. باحال مثال: Art makes people more creative and sociable. هنر آدمها را خلاق تر و ا ...
خسته. کسل. بی حوصله. بی حال مثال: I was bored and tired when we arrived. من وقتی رسیدیم بی حوصله و خسته بودم.
مثال: a skillful painter یک نقاش چیره دست و ماهر By handicrafts, we mean making decorative items in a skillful way using our hands بوسیله صنایع دستی ...
۱. هوا - فضا ( = جو و فضای بالای جو ) ۲. هوا - فضایی مثال: Britain is leading the way in aerospace technology بریتانیا ابتکار عملِ تکنولوژی هوافضا ر ...
ازادی خواهی. آزادمنشی مثال: He was concerned over growing liberalism in the Church. او نگران رشد لیبرالیسم و آزادی خواهی در کلیسا بود.
فاقد شرایط لازم. فاقد صلاحیت مثال: fielding an ineligible player به کار گرفتن یک بازیکن فاقد صلاحیت
۱. ( ماده ) افزودنی ۲. جمع پذیر. جمعی ۳. جمع شونده. افزایشی مثال: additives for fining wine افزودنی هایی برای خالص کردن شراب
۱. وحشت زده. سراسیمه. دستپاچه. هول ۲. ناشی از وحشت مثال: panicky onlookers ran for cover تماشاچی های وحشت زده دنبال حفاظ و پناه دویدند.
( ساختمان ) نشست مثال: ( Brit. ) your policy provides cover against damage by subsidence سیاستِ شما، بیمه ی در برابر خسارت بوسیله نشست {ساختمان} را ...
۱. سنگ کاری ۲. بنای سنگی ۳. ( به صورت جمع ) محل سنگ تراشی. سنگ تراشی مثال: the stonework was painted with pastel paint سنگ کاری با رنگ پاستل نقاشی ش ...
۱. مداد شمعی ۲. مداد رنگی ۳. گچ رنگی ۴. با مداد شمعی یا مداد رنگی کشیدن مثال: water thinned out the crayon into a wash آب، مداد شمعی را به یک لایه ی ...
سراسیمه کننده. خجل کننده مثال: she threw a withering glance at him. او به مرد نگاه اجمالی خجل کننده ای انداخت
( حقیقی و مجازی ) تاریخ مصرف مثال: throw out food that's past its sell - by date. غذاهایی که تاریخ مصرف آنها گذشته است را دور بینداز.
۱. حرارتی. گرمایی ۲. گرم ۳. صعود جریان هوای گرم مثال: a thermal light bulb throws out a lot of heat یک چراغ لامپ حرارتی مقدار زیادی گرما متساعد می کن ...
۱. جنگل ۲. زمین های جنگلی. بیشه زار مثال: he brought them deep into woodland. او آنها را تا ته جنگل برد.
آسایشگاه ( بیماران علاج ناپذیر ) مثال: the hospice cares for the terminally ill. این آسایشگاه از بیمار رو به مرگ مراقبت می کند.
( بیمار ) مردنی، رو به مرگ مثال: the hospice cares for the terminally ill. این آسایشگاه از بیمار رو به مرگ مراقبت می کند.
( بیماری ) کزاز مثال: tetanus shots آمپولهای کزاز
۱. تیزی. تیزه ۲. پارگی ۳. گیر. گرفتاری. مشکل / ۱. به جایی گرفتن و پاره شدن ۲. پاره کردن ۳. بلند کردن. دزدیدن ۴. به چنگ آوردن. گیر آوردن. قاپیدن ۵. ( ...
۱. ملی ۲. عمومی. همگانی. سرتاسری ۳. داخلی ۴. دولتی ۵. تبعه مثال: ironing out differences in national systems رفع کردن اختلاف ها در سیستم های دولتی
۱. پر فروش. پر خریدار. مرغوب ۲. قابل فروش. فروش رفتنی مثال: they color evidence to make a story saleable آنها {در} شواهد مبالغه کردند تا یک داستان ر ...
۱. سرشماری ۲. شمارش. آمارگیری مثال: a census return یک گزارش دادن از سرشماری