پیشنهادهای موسی (١,٨٠٢)
require ( verb ) = oblige ( verb ) به معناهای: ملزم کردن، وادار کردن، مجبور کردن، موظف کردن
magnification ( noun ) = بزرگنمایی، بزرگ سازی، میزان یا درجه بزرگنمایی examples: 1 - Magnification of the leaf allows us to see it in detail. بزرگ ...
یعنی: تنظیم شده، بهترین حالت خودش قرار گرفته، فیکس شده، ثابت شده مثال: 1 - The amount of the magnification being decided upon, it only is necessar ...
magnify ( verb ) = بزرگ نمایی کردن، زیر ذره بین بردن/مبالغه کردن، اغراق کردن/تشدید کردن، بزرگ کردن/ examples: 1 - It seems that Mr. Steinmetz magni ...
magnificent ( adj ) = مجلل، باشکوه، باعظمت، با ابهت، عظیم، چشمگیر، خیره کننده، عالی، فوق العاده a magnificent view = یک منظره باشکوه a magnificent ...
magnificently ( adv ) = به طرز چشمگیری، به طور عالی، به طرزی با شکوه، با شکوه تمام، به طور موثر، با عظمت، به طرزی مجلل، به طرز شگفت انگیزی، به طرزی ف ...
Dimension ( noun ) = magnitude ( noun ) به معناهای : بزرگی اندازه، میزان، وسعت، بزرگی، عظمت، اهمیت، ابعاد
magnitude ( noun ) = بزرگی، عظمت، وسعت، میزان، ابعاد معانی دیگر>>>گستردگی، قدر، اهمیت، بزرگی اندازه/میزان درخشندگی و روشنایی ستاره مترادف با کلمه : ...
intricacy ( noun ) = پیچیدگی، ظرایف، جزئیات، ظرافت، تو در تویی، ریزه کاری the intricacy of the needlework = ظرافت سوزن دوزی examples: 1 - I enjoy ...
intricately ( adverb ) = به طرز پیچیده، با پیچیدگی، با ظرافت ، به صورتی ظریف an intricately engraved pendant = یک آویز کنده کاری شده با ظرافت intric ...
intricate ( adj ) = پیچیده، پرجزئیات، ظریف معانی دیگر >>> بغرنج Definition =داشتن بسیاری از قطعات کوچک که به صورت پیچیده یا ظریف مرتب شده اند/با بسی ...
complex ( adj ) = intricate ( adj ) به معناهای: پیچیده، پرجزئیات، ظریف، بغرنج
سبدبافی فرایند بافت یا دوختن مواد قابل انعطاف ( علفزار، گندم زار، چمنزار ) به صورت سه بعدی است . . . ، مانند قبایل کانادایی. They also weave basket ...
inactivity = رکود، عدم فعالیت، سکون، بی تحرکی، بی حرکتی، سستی Definition = حالت عدم انجام هیچ کاری/شرایطی که اتفاقات زیادی نمی افتد ، به عنوان مثال ...
inaction ( noun ) = انفعال، عدم فعالیت، بی عملی، سستی، بی حرکتی، سکون، بی ارادگی، بی تفاوتی Definition =عدم انجام هر کاری که ممکن است راه حلی برای ی ...
idle ( adj ) = inactive ( adj ) به معناهای: غیرفعال، بدون حرکت، بی تحرک، بی جنب و جوش، بیکار، خنثی، بی اثر
معانی دیگر inactive ( adj ) = غیرفعال، منفعل/عدم تحرک، بی تحرک، بدون حرکت، بی جنب و جوش، تنبل/از کار افتاده، خراب، بلا استفاده ( در مورد وسایل و دستگ ...
color ( noun ) = hue ( noun ) به معناهای: رنگ، فام، ته رنگ، تم رنگ
فریاد بلندی که قبلاً در تعقیب کسی که مظنون به جنایت است استفاده می شد. 1 - تعقیب مظنون یا اعلامیه کتبی برای دستگیری مظنون. 2: صدای هشدار یا اعتراض. 3 ...
hue ( noun ) = رنگ، فام، ته رنگ، تم رنگی/رای، عقیده، نظر Definition = ( درجه ای از روشنایی ، تاریکی ، قدرت و غیره ) یک رنگ/یک نوع یا گروه متفاوت/ ...
hastiness ( noun ) = عجله، شتاب، شتابزدگی، دسپاچگی Definition = examples: 1 - He has very few weak points, but one of them is his hastiness and la ...
hasty ( adj ) = شتابزده، عجول، عجولانه، دستچاچه، عجولانه، بدون فکر، تند hasty decision = تصمیم عجولانه hasty departure = خروج ( عزیمت ) شتابزده exa ...
improvised ( adj ) =بهبود سازی شده، اصلاح شده، بهترسازی شده، سر هم بندی شده a hastily improvised computer system = یک سیستم کامپیوتری به سرعت سر هم ...
hastily ( adverb ) = با عجله، شتابزده، شتابان، عجولانه، بدون فکر، به سرعت Definition = گفتن یا با عجله انجام دادن ، گاهی بدون مراقبت یا فکر لازم/ ...
accelerate ( verb ) = hasten ( verb ) به معناهای: تسریع کردن، شتاب گرفتن، سرعت بخشیدن، شتاب دادن، عجله کردن، سرعت گرفتن
معانی دیگر hasten ( verb ) = جلو انداختن، شتاب دادن، به موقع انجام دادن، سریع سخن گفتن مثال: 1 - The heat from the fumes worn - out cars hastens th ...
enlightened ( adj ) = روشنفکر، بی تعصب، آزاده، روشن بین، روشن ضمیر، روشن بینانه، روشنگرانه، عاری از جهالت، روشنفکرانه Definition = نشان دادن درک ، ...
منفعت طلبی اگاهانه
Enlightenment ( noun ) = روشنگری، روشن فکری، آزادگی، روشن سازی، آگاهی، اصل حقیقت، کمال معانی دیگر>>>>>>{تعلیم، آموزش، اطلاع رسانی، بصیرت، بینش ( یک ...
Blow somebody/something off = اصطلاح هست به معنی کسی یا چیزی را بهش اهمیت ندی و یا از سرت باز کنی مثال: Morty got into trouble because he blew off ...
Face the consequences = رو برو شدن به عواقب و پیامدها مثال: He turned himself in and faced the consequences او خودش را تسلیم کرد و با عواقب کارش رو ...
مجذوب کسی شدن، به کسی علاقه مند شدن مثال: he had a thing for one of his colleagues, but he decided not to pursue it for the sake of their work مجذ ...
instruct ( verb ) = enlighten ( verb ) به معناهای : روشن کردن، آگاه کردن، روشنگری کردن، آشنا کردن، تعلیم دادن
enlighten ( verb ) = روشن کردن، آگاه کردن، شیر فهم کردن، آشنا کردن، روشنگری کردن، اطلاع دادن، تعلیم دادن مترادف با کلمه = instruct ( verb ) Defin ...
ancient ( adj ) = archaic ( adj ) به معناهای: قدیمی، کهن، منسوخ شده، باستانی
archaic ( adj ) = کهنه، قدیمی، منسوخ شده، باستانی مترادف با کلمه : ancient examples: 1 - His speech was full of archaic expressions. سخنرانی او ...
accountant ( noun ) = حسابدار، دفتر دار معانی دیگر >> برآورد کننده a tax accountant = یک حسابدار مالیاتی chief accountant = حسابدار کل یا رئیس ح ...
مثال: We need an accounting of all the money that was spent ما به صورت حساب ( محاسبه ) تمام پولهایی که خرج شده نیاز داریم
story ( noun ) = account ( noun ) به معناهای : شرح، روایت، گزارش
account ( verb ) = توجیه کردن، پاسخگوی چیزی بودن، توضیح دادن/در نظر گرفتن، در نظر گرفته شدن، فرض کردن، به حساب آوردن، تلقی شدن، ارزیابی شدن account ...
account ( noun ) = حساب بانکی، حساب، حساب و کتاب، صورت حساب ( plural :به صورت جمع ) /شرح، روایت، گزارش، نقل/حساب کاربری ( در وبسایت یا اپلیکیشن ) /مش ...
In dire need of something = نیاز مبرم به چیزی داشتن مثال : The country is in dire need of food aid کشور نیاز مبرم به کمک های غذایی دارد.
vanish ( verb ) = ناپدید شدن، غیب شدن، دود شدن و به هوا رفتن، محو شدن، گم و گور شدن/از بین رفتن، بر باد رفتن، نابود شدن/نامرئی شدن Definition = ناپد ...
disappear ( verb ) = vanish ( verb ) به معناهای : ناپدید شدن، غیب شدن، دود شدن و به هوا رفتن، محو شدن، گم و گور شدن، نامرئی شدن
vanish into thin air ( phrase ) =دود شدن و رفتن به هوا، آب شدن و رفتن به زمین، ناپدید شدن مثال : She can’t just have vanished into thin air. او نمی ...
vanishing ( adj ) = در حال انقراض، در حال ناپدید شدن، ناپدید شده ، رو به نابودی معانی دیگر >>>> تلاقی یا تماس ( مثل Vanishing point نقطه تماس یا نق ...
disappearing ( adj ) = vanishing ( adj ) به معناهای : در حال انقراض، در حال ناپدید شدن
shelter ( verb ) = محافظت کردن، پناه دادن، سر پناهی فراهم آوردن/\پناه گرفتن، پناه جستن، پناهنده شدن/حفظ کردن یا محافظت کردن از سرمایه با کاهش دادن یا ...
در پناهگاه اضطراری ماندن ( در برابر خطر یا حالت اورژانسی و فوریتی ) Definition = در پناهگاه اضطراری مانند شرایط آب و هوایی شدید یا تیراندازی بمانید ...
shelter ( noun ) = پناهگاه، سرپناه، جان پناه، مامن/خانه، مسکن، سقف بالای سر/ معانی دیگر �������ساختار قانونی کاهش بدهی مالیاتی یا استراتژی کاهش بدهی ...