پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
الماس دندان. [ اَ دَ ] ( ص مرکب ) آنکه دندانش چون الماس درخشان و سفید باشد : چو من زنگی آنگه که خندان بود سیه شیری الماس دندان بود. نظامی.
در این فرصت
پس زدن
زوبین ور ؛ زوبین افکن. ( یادداشت بخطمرحوم دهخدا ) . سوار نیزه دار، در نظام . ( از فهرست ولف ) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوس ...
نشستن تیر تا پر در سینه اش نشست
در همین حال
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از میان برگرفتن ؛ از میان برداشتن : معاندت از میان برگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . || برچیدن. جمع کردن : هیچ نگفت تا خوان برگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . گ ...
از میان برگرفتن ؛ از میان برداشتن : معاندت از میان برگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . || برچیدن. جمع کردن : هیچ نگفت تا خوان برگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . گ ...
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
اندیشه برگرفتن ؛ اندیشه کردن. به اندیشه کردن پرداختن : سکندر ازو ماند اندر شگفت ز هر گونه اندیشها برگرفت.
طریق کسی برگرفتن ؛ بر راه او رفتن. روش او گزیدن : دلم دل از هوس یار برنمی گیرد طریق مردم هشیار برنمی گیرد. سعدی.
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن : چو تاریک شد شب بفرمود شاه از آن جایگه برگرفتند راه. فردوسی. بخوبی برفتند از ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند را ...
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن : چو تاریک شد شب بفرمود شاه از آن جایگه برگرفتند راه. فردوسی. بخوبی برفتند از ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند را ...
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن : چو تاریک شد شب بفرمود شاه از آن جایگه برگرفتند راه. فردوسی. بخوبی برفتند از ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند را ...
پی برگرفتن ؛ دنبال کردن. تبعیت کردن : چو نادانی پی دل برگرفتم خمار عاشقی از سر گرفتم. نظامی. بفرمود از میان می برگرفتن مدارای مرا پی برگرفتن. نظام ...
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن : چو تاریک شد شب بفرمود شاه از آن جایگه برگرفتند راه. فردوسی. بخوبی برفتند از ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند را ...
از راه برگرفتن ؛ از راه دور کردن. کنایه از گمراه کردن ، فریب دادن ، اغوا کردن : یار من بستد ز من در چاه برد برگرفتش از ره و بیراه برد. مولوی.
از راه برگرفتن ؛ از راه دور کردن. کنایه از گمراه کردن ، فریب دادن ، اغوا کردن : یار من بستد ز من در چاه برد برگرفتش از ره و بیراه برد. مولوی.
از راه برگرفتن ؛ از راه دور کردن. کنایه از گمراه کردن ، فریب دادن ، اغوا کردن : یار من بستد ز من در چاه برد برگرفتش از ره و بیراه برد. مولوی.
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
دل از جان برگرفتن ؛ قطع امید کردن. دل از جان برداشتن : بنالید و دل را ز جان برگرفت سزد گر بمانی بدین در شگفت. فردوسی. بگفت ودل از جان او برگرفت بر ...
دل از جان برگرفتن ؛ قطع امید کردن. دل از جان برداشتن : بنالید و دل را ز جان برگرفت سزد گر بمانی بدین در شگفت. فردوسی. بگفت ودل از جان او برگرفت بر ...
چشم امید از کسی / چیزی پوشیدن
سر از خواب برگرفتن ؛ سر برداشتن. بیدار شدن : ز نوشین خواب چون سر برگرفتند خدا را آفرین از سر گرفتند. نظامی.
چشم برگرفتن ؛ نگاه نکردن : دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم نتوانم از مشاهده یار برگرفت. سعدی.
سر از خواب برگرفتن ؛ سر برداشتن. بیدار شدن : ز نوشین خواب چون سر برگرفتند خدا را آفرین از سر گرفتند. نظامی.
سر از خواب برگرفتن ؛ سر برداشتن. بیدار شدن : ز نوشین خواب چون سر برگرفتند خدا را آفرین از سر گرفتند. نظامی.
رخت برگرفتن ؛ رخت بربستن. ترک گفتن. فروگذاشتن. مهاجرت کردن : چنان تنگ آید از شوریدن بخت که بر باید گرفتش زین جهان رخت. نظامی. مرا سیلاب محنت دربدر ...
سلاح برگرفتن ؛ مجهز شدن به سلاح. حمل کردن سلاح با خود. بدست گرفتن سلاح : غلامان را فرمودم تا همه سلاحها برگرفتند. ( مجمل التواریخ و القصص ) .
رخت جان بربستن ؛ آماده مرگ شدن. مهیای رحلت گشتن. سفر آخرت راست کردن. مردن : رخت جان بربند خاقانی از آنک دل در غمخانه بگشاده ست باز. خاقانی.
رخت برگرفتن ؛ رخت بربستن. ترک گفتن. فروگذاشتن. مهاجرت کردن : چنان تنگ آید از شوریدن بخت که بر باید گرفتش زین جهان رخت. نظامی. مرا سیلاب محنت دربدر ...
نیزه شدن ؛ سربار وطفیلی دیگری شدن. به پرروئی از دیگران چیزی ستدن.
نیزه شدن ؛ سربار وطفیلی دیگری شدن. به پرروئی از دیگران چیزی ستدن.
نیزه به کف ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. ( از برهان ) ( آنندراج ) .
نیزه به کف ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. ( از برهان ) ( آنندراج ) .
نیزه آتشین ؛ کنایه از شعاع آفتاب است در وقت طلوع و غروب. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .