پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
men of understanding
men of sense
men of understanding
men of understanding
men of sense
men of sense
men of sense
prudent persons
men of sense
prudent persons
prudent persons
men possessed of minds
men possessed of minds
men possessed of minds
bid somebody ( to/unto ) ( do ) something
give in charity
Praiseworthy
Praiseworthy
Praiseworthy
close ( one's ) eyes to ( something )
close ( one's ) eyes to ( something )
close ( one's ) eyes to ( something )
close ( one's ) eyes to ( something )
close ( one's ) eyes to ( something )
close ( one's ) eyes to ( something )
Owner of Praise
all - laudable
Owner of Praise
all - laudable
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
دست بداشته ؛ متروک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست بداشته ؛ متروک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن.
خرسنگ ؛ سنگ گران و عظیم : بخرسنگ غضبان خرابش کنند بسیلاب خون غرق آبش کنند. نظامی.
خرسنگ ؛ سنگ گران و عظیم : بخرسنگ غضبان خرابش کنند بسیلاب خون غرق آبش کنند. نظامی.
بی سنگی ؛ بی ارزشی. بی اعتباری : زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من. سیفی نیشابوری. بی سنگی ما ز بی زر و ...
بی سنگی ؛ بی ارزشی. بی اعتباری : زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من. سیفی نیشابوری. بی سنگی ما ز بی زر و ...
بی سنگی ؛ بی ارزشی. بی اعتباری : زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من. سیفی نیشابوری. بی سنگی ما ز بی زر و ...
باده خوردن و سنگ بجام انداختن ، نظیر: نمک خوردن ونمکدان شکستن.
همت گماشتن ؛ همت ورزیدن . همت کردن : همگی همت بر آن گماشت که از بهر خلافت و تقلد. . . اقامت کسی را اختیار کند. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 289 ) .
همت گماشتن ؛ همت ورزیدن . همت کردن : همگی همت بر آن گماشت که از بهر خلافت و تقلد. . . اقامت کسی را اختیار کند. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 289 ) .
همت گماشتن ؛ همت ورزیدن . همت کردن : همگی همت بر آن گماشت که از بهر خلافت و تقلد. . . اقامت کسی را اختیار کند. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 289 ) .
bring together
bring together