پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
- نوبت کسی به سر آمدن ؛ کنایه از درگذشتن و سپری شدن : به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر تو را نوبت آید به سر. فردوسی.
نوبت به سر آمدن ؛ مجال نماندن. زمان و فرصت پایان گرفتن.
- نوبت کسی به سر آمدن ؛ کنایه از درگذشتن و سپری شدن : به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر تو را نوبت آید به سر. فردوسی.
نوبت به سر آمدن ؛ مجال نماندن. زمان و فرصت پایان گرفتن.
( نوبت آمدن ) نوبت آمدن. [ ن َ / نُو ب َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) نوبت رسیدن : درطبع جهان اگر وفائی بودی نوبت به تو خود نیامدی از دگران. خیام. - نوبت ...
داو دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) نوبت بازی دادن در نرد و شطرنج. || مجال دادن. مهلت دادن. گذاردن : هر خری در خرمنش میکرد گاو کشته را هرگز سگان ندهند داو. ...
داو دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) نوبت بازی دادن در نرد و شطرنج. || مجال دادن. مهلت دادن. گذاردن : هر خری در خرمنش میکرد گاو کشته را هرگز سگان ندهند داو. ...
داو دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) نوبت بازی دادن در نرد و شطرنج. || مجال دادن. مهلت دادن. گذاردن : هر خری در خرمنش میکرد گاو کشته را هرگز سگان ندهند داو. ...
داو دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) نوبت بازی دادن در نرد و شطرنج. || مجال دادن. مهلت دادن. گذاردن : هر خری در خرمنش میکرد گاو کشته را هرگز سگان ندهند داو. ...
داو تمامی زدن ؛ دعوی کمال کردن. ادعای تمامی کردن : اورنگ کو؟ گلچهر کو؟ نقش وفا و مهر کو؟ حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم. حافظ.
شکست و بست ؛ رتق و فتق. حل و عقد. بحث و جدل و مناظره : او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمی توان نمود ...
شکست و بست ؛ رتق و فتق. حل و عقد. بحث و جدل و مناظره : او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمی توان نمود ...
شکست و بست ؛ رتق و فتق. حل و عقد. بحث و جدل و مناظره : او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمی توان نمود ...
امیرالجیوش . [ اَ رُل ْ ج ُ ] ( ع اِ مرکب ) سردار لشکر. ( ناظم الاطباء ) . سپهسالار و سردار لشکر. ( آنندراج ) : ثم مضی امیرالجیوش الی مصر و تقدم بها ...
امیرالجیوش . [ اَ رُل ْ ج ُ ] ( ع اِ مرکب ) سردار لشکر. ( ناظم الاطباء ) . سپهسالار و سردار لشکر. ( آنندراج ) : ثم مضی امیرالجیوش الی مصر و تقدم بها ...
کبوترقیمت . [ک َ ت َ م َ ] ( ص مرکب ) ارزان قیمت . کم بها : من کبوترقیمتم بر پای دارم سر بهاآنقدر زری که سوی آشیان آورده ام . خاقانی .
کبوترقیمت . [ک َ ت َ م َ ] ( ص مرکب ) ارزان قیمت . کم بها : من کبوترقیمتم بر پای دارم سر بهاآنقدر زری که سوی آشیان آورده ام . خاقانی .
کبوترقیمت . [ک َ ت َ م َ ] ( ص مرکب ) ارزان قیمت . کم بها : من کبوترقیمتم بر پای دارم سر بهاآنقدر زری که سوی آشیان آورده ام . خاقانی .
به بها. [ ب ِه ْ ب َ ] ( ص مرکب ) بابها. پرقیمت . دارای قیمت . گرانبها : خود نماند نهان بر اهل هنرگوهر به بها ز مهره ٔ خر. سنائی .
هم بها. [ هََ ب َ ] ( ص مرکب ) هم قیمت . دو یا چند چیز که قیمت برابر دارند. ( یادداشت مؤلف ) .
هم بها. [ هََ ب َ ] ( ص مرکب ) هم قیمت . دو یا چند چیز که قیمت برابر دارند. ( یادداشت مؤلف ) .
خلوت گزیده. [ خ َل ْ وَ گ ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) عزلت گزیده. منزوی. خلوت اختیار کرده : خلوت گزیده را بتماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست بصحرا چه ...
خلوت گزین. [ خ َل ْ وَ گ ُ ] ( نف مرکب ) خلوت نشین. منزوی. آنکه خلوت اختیار کند. ( یادداشت بخط مؤلف ) . گوشه نشین. مجرد. ( ناظم الاطباء ) .
خلوت گزین. [ خ َل ْ وَ گ ُ ] ( نف مرکب ) خلوت نشین. منزوی. آنکه خلوت اختیار کند. ( یادداشت بخط مؤلف ) . گوشه نشین. مجرد. ( ناظم الاطباء ) .
تجمع مفاجئ
a large group of people who gather in a predetermined place to perform some brief action and then disperse
گاو لوزینه چه داند، نظیر: خرچه داند قیمت نقل و نبات.
قدر لوزینه خر کجا داند. ( جامعالتمثیل ) .
لوزینه به گاو دادن ؛ دفع شی در غیرموضع آن. لوزینه به گاو دادن از کون ِ خری است . ( جامعالتمثیل ) .
generally/widely/universally etc accepted
come to ˈnothing, not ˈcome to anything/much come to naught
کمر غول را خم کردن ؛ در تداول عامه ، کاری مهم را انجام دادن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کمر غول را خم کردن ؛ در تداول عامه ، کاری مهم را انجام دادن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کمر غول را خم کردن ؛ در تداول عامه ، کاری مهم را انجام دادن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کمر غول را خم کردن ؛ در تداول عامه ، کاری مهم را انجام دادن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کمر زدن ؛ در تداول عامه ، انجام دادن ( در مقام توهین گویند ) : نمازت را کمر بزن. ( فرهنگ فارسی معین ) . نماز خواندن. عبادت کردن با لحن تحقیر و تمسخر ...
دردا. [ دَ ] ( صوت ) ( از: درد الف ) لفظی است که گاه افسوس و اسف بر زبان رانند و دریغا مرادف آن است. ( آنندراج ) . کلمه افسوس و حسرت یعنی آه ، دریغا، ...
دردا. [ دَ ] ( صوت ) ( از: درد الف ) لفظی است که گاه افسوس و اسف بر زبان رانند و دریغا مرادف آن است. ( آنندراج ) . کلمه افسوس و حسرت یعنی آه ، دریغا، ...
دردا. [ دَ ] ( صوت ) ( از: درد الف ) لفظی است که گاه افسوس و اسف بر زبان رانند و دریغا مرادف آن است. ( آنندراج ) . کلمه افسوس و حسرت یعنی آه ، دریغا، ...
( آزاده دل ) آزاده دل. [ دَ / دِ دِ ] ( ص مرکب ) فارغ بال. || صالح. ( برهان ) . || حلال زاده. ( برهان ) .
( آزاده دل ) آزاده دل. [ دَ / دِ دِ ] ( ص مرکب ) فارغ بال. || صالح. ( برهان ) . || حلال زاده. ( برهان ) .
واپس نگریدن. [ پ َ ن ِ گ َ دَ ] ( مص مرکب ) پشت سر را نگاه کردن. قفا را نگریستن : و او وا پس می نگرید تا مگر رسول علیه السلام رحمت کند. ( تفسیر ابوال ...
فرارفتن. [ف َ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) گریختن. دور شدن : وقتی افتاد فتنه ای در شام هر یک از گوشه ای فرارفتند. سعدی.
فرارفت فرارفتن. [ف َ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) گریختن. دور شدن : وقتی افتاد فتنه ای در شام هر یک از گوشه ای فرارفتند. سعدی.
فرارفتن. [ف َ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) گریختن. دور شدن : وقتی افتاد فتنه ای در شام هر یک از گوشه ای فرارفتند. سعدی.
آموزاندن، آموزانیدن
آموزاندن، آموزانیدن
اموزاندن
اهل دریوزه ؛ گدا : گفت در دین اهل دریوزه بیست پا را بس است یک موزه. سعدی.
( بزیر آمدن ) بزیر آمدن. [ ب ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) ( از: ب زیر آمدن ) پیاده شدن. فرود آمدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : پس از منبر بزیر آمد و بخانه اش ب ...