درگذشتن


مترادف درگذشتن: رحلت، فوت کردن، مردن، وفات کردن

معنی انگلیسی:
to pass away, die

لغت نامه دهخدا

درگذشتن. [ دَ گ ُ ذَ ت َ ] ( مص مرکب ) گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. ( ناظم الاطباء ). رفتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). افاتة. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طُمور. غَبر. غُبور. ( از منتهی الارب ). مجاوزة. ( تاج المصادر بیهقی ) :
چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت
بیامد بدان خیمه ها درگذشت.
فردوسی.
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم.
فرخی.
امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30 ).
تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی
از اینجا درگذر کآنجا رسیدی.
نظامی.
اًسطار؛ درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است ، گویند: أسطر اسمی. انقشاش ، قشوش ؛روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال ؛ درگذشتن و رفتن. تشرب ؛ درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر؛ درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایة؛ درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمة؛ درگذشتن در کار. عبر، عبور؛ درگذشتن از آب. عجر، عجران ؛ درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفة؛ درگذشتن از کسی. معاجرة؛ زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامة؛ رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. ( از منتهی الارب ).
- درگذشتن از اندازه ؛ بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. ( منتهی الارب ). غلو. ( دهار ) :
چو کین برادرْت بد سی وهشت
از اندازه خون ریختن درگذشت.
فردوسی.
- درگذشتن از چیزی ؛ مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
- درگذشتن از حد ؛ بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. ( ناظم الاطباء ). تجاوز از حد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. ( دهار ). تجاوز. تعتی. ( منتهی الارب ). تعدی. ( دهار ). تقون. خط. ( منتهی الارب ).شطط. طاغوت. طاقیة. ( دهار ). طغوان. ( منتهی الارب ). طغوی ̍. طغیان. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). عتو. عتی.( دهار ) ( منتهی الارب ) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. ( گلستان سعدی ). صلف ؛ ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی ، طغیان ؛ درگذشتن از حد در کفر. فحش ؛ درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. ( از منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

گذشتن، رفتن، عبورکردن، پیشی گرفتن، فوت شده
به آن طرف گذشتن افاته انمحاص تجاوز تجوز
( مصدر ) ۱ - عبور کردن گذشتن . ۲ - دست بر داشتن ترک کردن . ۳ - عفو کردن گناه کسی را بخشودن گذشتن از ... ۴ - فوت کردن مردن .

فرهنگ معین

(دَ. گُ ذَ تَ ) (مص ل . ) ۱ - عبور کردن . ۲ - گذشت کردن ، بخشیدن . ۳ - مُردن .

فرهنگ عمید

۱. مردن، درگذشتن.
۲. پیشی گرفتن.
۳. گذشت کردن، دست برداشتن، از گناه کسی چشم پوشیدن.
۴. [قدیمی] گذشتن، رفتن، عبور کردن.

مترادف ها

die (فعل)
جان دادن، مردن، درگذشتن، تلف شدن، فوت کردن، بشکل حدیده یا قلاویز دراوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن

decease (فعل)
مردن، درگذشتن

pass away (فعل)
مردن، درگذشتن، فوت کردن

فارسی به عربی

موة

پیشنهاد کاربران

go on to a better land
چراغ کسی فرومردن ، چراغ کسی مردن ؛ کنایه است از مردن و چراغ کور شدن آن کس و یا منقرض شدن نژاد و خانواده اش بسبب مرگ وی :
نوبت راحت و کرم بگذشت
تا چراغ کیان فرومرده است.
خاقانی.
روی در نقاب تراب درکشیدن ؛ مدفون شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . مردن. بخاک رفتن.
از دهر گذشتن ؛ مرادف از جهان گذشتن که کنایه از رحلت به عالم باقی است. ( آنندراج ) .
از دار دنیا رفتن ؛ کنایه از مردن است.
نزع روان ؛ جان کندن. مردن. درگذشتن :
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان.
سعدی.
این مصدر گاه معنی [توانستن ، توانایی داشتن ، از پس برآمدن] میدهد.
مثال: دریاب که از دست توهم درگذرد.
عبارت درگذشتن در برگیرنده معنی گذر کردن است به عبارتی گذر کردن از این جهان به جهان دیگر پوشاننده روایت مرگ است. فعل گذشته اش می شود درگذشت.
رهسپار دیار عدم یا نیستی یا آن جهان شدن ؛ مردن. ( یادداشت مؤلف ) .
کرانه شدن . [ ک َ ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) مردن . ( یادداشت مؤلف ) : و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید. ( تاریخ بیهقی ) . زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب . ( تاریخ بیهقی ) . یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. ( تاریخ بیهقی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- به آن جهان کرانه شدن ؛ مردن . ( یادداشت مؤلف ) . به سرای باقی پیوستن : و او [ ابوالعباس ] سه سال خلافت کرد و به آن جهان کرانه شد. ( کتاب النقض ) .

pass on to the Great Beyond
- نوبت کسی به سر آمدن ؛ کنایه از درگذشتن و سپری شدن :
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.
فردوسی.
بدرود زندگی گفتن
آسودن ، در خاک آسودن ؛ بکنایه ، مردن :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است.
فردوسی.
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود؟
عمادی.
کنایه از چیست
انگلیسی:passed away
فارسی:درگذشتن
رحلت
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٧)

بپرس