پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
The Last Day
All - clement
All - clement
All - sufficient
All - sufficient
All - sufficient
All - sufficient
in the way of God for the cause of Allah in the cause of Allah
فروزشگر
فروزشگر
فروزشگر
فروزش. [ ف ُ زِ ] ( اِمص ) فروز. روشنی : ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت. فردوسی. چو از تاج دارا فروزش گرفت همای اندر آن کار پ ...
فروزش. [ ف ُ زِ ] ( اِمص ) فروز. روشنی : ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت. فردوسی. چو از تاج دارا فروزش گرفت همای اندر آن کار پ ...
فروزش. [ ف ُ زِ ] ( اِمص ) فروز. روشنی : ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت. فردوسی. چو از تاج دارا فروزش گرفت همای اندر آن کار پ ...
دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی ، یا چیزی ؛ دچار بودن ، مبتلی بودن به.
دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی ، یا چیزی ؛ دچار بودن ، مبتلی بودن به.
All - knowing
All - knowing
پرشمول
All - embracing
All - embracing
All - embracing
old use unto
تنگ بهر. [ ت َ ب َ ] ( ص مرکب ) کم نصیب. فقیر. بی چیز. کم نعمت : نشان داد داننده از کار شهر که شهریست این از جهان تنگ بهر. نظامی. رجوع به تنگ و دیگ ...
pen down
pen down
pen down
pen down
معنی اصطلاح - > جا [ ی خود را ] باز کردن [ میان گروهی ] موقعیت مناسب یافتن / نفوذ کردن / مستقر شدن مثال: در اولین سال تدریس در آن شهر به کلی تنها بود ...
دست به کار شدن
زیر چیزی زدن
زیر چیزی زدن
زیر چیزی زدن
زیر چیزی زدن
زیر چیزی زدن
چشم بر قضیه ای بستن
چشم بر قضیه ای بستن
چشم بر قضیه ای بستن
احوال گرفتن ( مصدر ) استفسار از حال کسی احوال کسی را پرسیدن از چگونگی تندرستی و بیماری کسی یا وضع و کار و بار او جویا شدن .
احوال گرفتن ( مصدر ) استفسار از حال کسی احوال کسی را پرسیدن از چگونگی تندرستی و بیماری کسی یا وضع و کار و بار او جویا شدن .
چشم از جهان بستن ؛ کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن : چو سالار جهان چشم از جهان بست بسالاری ترا باید میان بست. نظا ...
در پیش گرفتن کاری
در پیش گرفتن کاری
در پیش گرفتن کاری
در پیش گرفتن کاری
در پیش گرفتن کاری
در پیش گرفتن . . . . .
در پیش گرفتن کاری
بلایه زاده. [ ب َ ی َ / ی ِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) زنازاده : سلم آواز داد سرهنگی را از سرهنگان کرمانی نامش محمدبن مثنی ، و گفت بگوی آن کشتیبان را که ...
بلایه زاده. [ ب َ ی َ / ی ِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) زنازاده : سلم آواز داد سرهنگی را از سرهنگان کرمانی نامش محمدبن مثنی ، و گفت بگوی آن کشتیبان را که ...