براه افتادن

لغت نامه دهخدا

براه افتادن. [ ب ِ اُ دَ ] ( مص مرکب ) ( از: ب + راه + افتادن ) قریب به انجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار. ( آنندراج ). راه افتادن :
کی سرانجامی من خوب براه افتاده ست
همچو زین خانه ما را در و دیواری نیست.
تأثیر ( آنندراج ).
- براه افتادن اختلاط ؛ درگیر و مناسب افتادن اختلاط. ( آنندراج ).
- براه افتادن چشم ؛ انتظار کشیدن. ( آنندراج ). دیده در راه ماندن :
تا بفکر جلوه آن آهو نگاه افتاده است
چشم نرگس را که می بینم براه افتاده است.
تنها ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

قریب بانجام رسیدن و روبرو آمدن و روبراه آمدن کار راه افتادن .

پیشنهاد کاربران

راه گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) راه رفتن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن :
سخن چند راندند از آن رزمگاه
...
[مشاهده متن کامل]

وزآنجا بخندان گرفتند راه.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
میخواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم.
امیرخسرو دهلوی ( از ارمغان آصفی ) .
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم.
ملک الشعراء بهار.
|| راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه : راه گرفتن بر کسی ؛ راه بر او بستن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. ( از آنندراج ) :
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هرسو گرفتند بر شاه ، راه.
فردوسی.
بهرسو فرستاد بیمر سپاه
بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
فردوسی.
هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680 ) .
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاهسار ( از لغت فرس اسدی ) .
دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید
وز دست و شب تیره برد راه بگیرید.
اوحدی ( از بهار عجم ) .
- راه گریز گرفتن ؛ گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن :
جفاپیشه گستهم و بندوی تیز
گرفتند از آن کاخ راه گریز.
فردوسی.
|| طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن : و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. ( تاریخ بیهقی ) .

راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن :
چو تاریک شد شب بفرمود شاه
از آن جایگه برگرفتند راه.
فردوسی.
بخوبی برفتند از ایوان شاه
ستایش کنان برگرفتند راه.
فردوسی.
یکایک از ایران برآمد سپاه
...
[مشاهده متن کامل]

سوی تازیان برگرفتند راه.
فردوسی.
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتندراه.
فردوسی.
به پوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه.
فردوسی.
مکن ایدر درنگ و راه برگیر
که ویرو آید این ساعت ز نخجیر.
( ویس و رامین ) .
بخواه از ما وجوه و راه برگیر
بکار اندر مکن سستی و تقصیر.
نظامی.
- راه برگرفتن به جایی ( سویی ) ؛ به سوی آن رفتن. بقصد آنجا رفتن. قصد آن کردن. آهنگ آنجا کردن :
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- راه ( ره ، طریق ) جایی برگرفتن ؛ به سوی آنجا رفتن : آخر زیدبن منصور هزیمت شد و راه نیشابور برگرفت. ( تاریخ سیستان ) . بوطلحه راه سیستان برگرفت و به هری رسید. ( تاریخ سیستان ) .
بجان بویه یار دلبر گرفت
شتابان ره رومیه برگرفت.
اسدی.
زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت. ( سندبادنامه ص 131 ) .
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی.
نظامی.
شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد
صوفی طریق خانه خمار برگرفت.
سعدی.
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعون در سر. ( گلستان سعدی ) .

بپرس