پیشنهادهای آرمان بدیعی (٦,٠٤٤)
1. دلقک 2. ادم لوده 3. دلقک بازی در اوردن. لودگی کردن مثال: a circus clown یک دلقک سیرک Harvey clowned around هاروی این طرف و آن طرف دلقک بازی در ...
1. پارچه. 2. کهنه. دستمال 3. جامه روحانیت. کسوت روحانیت 4. پارچه ای مثال: a maker of cloth یک سازنده پارچه a cloth to wipe the table یک کهنه و دست ...
1. لخته 2. احمق. هالو 3. لخته شدن. دلمه شدن 4. لخته کردن. دلمه کردن مثال: blood clots لخته های خون a clumsy clot {در زبان محاوره در انگلستان}: یک ...
1. کمد دیواری. گنجه 2. اتاق 3. مستراح 4. پنهان کردن مثال: a clothes closet یک کمد لباس/ یک گنجه لباس / یک اتاق لباس David was closeted in his den ...
1. شنل. عبا 2. پوشش. پرده. لفافه. حجاب 3. مخفی کردن. پنهان کردن. پوشاندن مثال: the cloak over his shoulders شنلِ روی شانه هایش a peak cloaked in mi ...
1. وضوح ، روشنی ، 2. صافی. شفافی مثال: the clarity of his account شفافیت صورتحساب او the clarity of the image روشنی و وضوح تصویر the crystal clari ...
1. گیره 2. بست. بند 3. لای گیره گذاشتن. با گیره گرفتن 4. با بست وصل کردن. به هم چسباندن. بست زدن 5. محکم گرفتن. سفت بستن 6. به هم فشردن. به هم فشار د ...
1. مدنی 2. غیر نظامی 3. غیر مذهبی. عرفی 4. داخلی. درون مرزی 5. مودب. با نزاکت 6. مودبانه مثال: a civil marriage یک ازدواج غیر مذهبی و عرفی civil av ...
1. به هم فشردن 2. محکم گرفتن 3. ( مشت ) گره کردن مثال: he stood there clenching his hands او {در حالی که} دستانش را به هم فشرده بود آنجا ایستاد. h ...
شکاف ، ترک ، چنگال ، شکاف دار، ترک خورده مثال: a deep cleft in the rocks یک شکاف و ترک عمیق در صخره ها the cleft in his chin گودی و زنخدانِ چانه ا ...
پاک کردن ، تمیز کردن. تطهیرکردن ، تبرئه کردن مثال: the wound was cleansed زخم تمیز شده بود. cleansing the environment of traces of lead پاک کردن م ...
1. پنجه کشیدن. پنجه زدن . پنجول کشیدن 2. چنگ کشیدن. چنگ زدن 3. چنگ انداختن به. گرفتن 4. ناخن کشیدن. با ناخن زخم کردن. خراشیدن // ( بصورت جمع ) 1. پنج ...
1. دفاع کردن از، 2. حفظ کردن از. دفاع کردن از 3. حمایت کردن. طرفداری کردن 4. اثبات کردن. بر کرسی نشاندن مثال: Happy are those who dare courageously ...
1. کوسن 2. بالشتک 3. تشکچه. تشک 4. پشتی 5. توده. کپه 6. حفاظت. ایمنی 7. پشت گرمی. خاطر جمعی 8. ( از فشار چیزی ) کاستن 9. راحت کردن. آسان کردن. هموار ...
1. جریان داشتن. جریان یافتن. جریان پیدا کردن 2. به جریان انداختن. به گردش در آوردن 3. گشتن. دور زدن. چرخیدن 4. گرداندن 5. پخش شدن. منتشر شدن 6. پخش ک ...
1. دستگاه کره گیری. ظرف کره گیری 2. دبه شیر 3. کره گرفتن 4. به هم زدن. زیر و رو کردن 5. به هم خوردن. زیر و رو شدن 6. مضطرب کردن. برآشفته کردن. ناراحت ...
1. مزمن . 2. سابقه دار. کهنه کار. کهنه 3. جدی. وخیم. حاد 4. ( عامیانه ) افتضاح. گند مثال: a chronic illness یک بیماری مزمن chronic economic problems ...
1. بریدن. قطع کردن 2. خرد کردن. تکه تکه کردن. قطعه قطعه کردن. ریز ریز کردن 3. شکستن 4. زدن 5. کم کردن. کاهش دادن. حذف کردن 6. متوقف کردن. تعطیل کردن ...
1. خفگی 2. عمل خفه کردن 3. ساسات 4. ( عامیانه ) هلفدونی / ۱. خفه کردن ۲. خفه شدن ۳. به حال خفگی انداختن ۴. به حال خفگی افتادن. نفس ( کسی ) بند امدن. ...
1. سرد 2. غیر دوستانه. نامهربان مثال: the weather had turned chilly هوا سرد شده بود. I woke up feeling chilly من بیدار شدم {در حالی که} ( احساس سر ...
1. سوز. سرما. سردی 2. افسردگی. دلسردی. اندوه 3. سرماخوردگی. تب و لرز. چایمان 4. ترس. لرز. 5. سرد 6. غیردوستانه. نامهربان 7. ترسناک. ترس اور // 1. سرد ...
1. رئیس ، 2. رئیس قبیله 3. فرمانده 4. ( در خطاب ) آقا 5. ( در ترکیب ) - - - کل . - - - سر 6. مهم. مهمترین. اصلی. عمده مثال: a young chief یک فرمانده ...
1. صندوق ، جعبه 2. سینه. قفسه سینه مثال: a bullet wound in the chest یک گلوله در سینه جراحت ایجاد کرد the matron had a large chest سرپرستار قفسه ی ...
1. ابراز احساسات کردن 2. تشویق کردن. هورا کشیدن برای 3. خوشحال کردن. خرسند کردن 4. دلداری دادن. ترغیب کردن. دلگرم کردن 5. دلنشین کردن. روح بخشیدن به ...
1. مهربان. خیرخواه 2. نیکوکار. بخشنده. خیر 3. باگذشت. بلند نظر. دارای سعه صدر 4. دوستانه. محبت آمیز 5. خیریه، مربوط به امور خیریه مثال: charitable a ...
1. قهرمان 2. برنده 3. طرفدار. حامی. مدافع 4. ( عامیانه ) عالی. محشر 5. حمایت کردن. دفاع کردن مثال: the world champion قهرمان جهان a champion of cha ...
1. جشن ، 2. بزرگداشت. تجلیل 3. تحسین مثال: the celebration of his 50th birthday جشن پنجاهمین روز تولدش a cause for celebration انگیزه ای برای تجل ...
1. کاتالوگ 2. فهرست 3. به صورت کاتالوگ دراوردن 4. فهرست کردن. در فهرست وارد کردن مثال: a library catalogue یک فهرست کتابخانه a mail - order catalog ...
1. درشکه . کالسکه. 2. ( قطار ) واگن 3. باربری. حمل 4. کرایه بار. کرایه حمل 5. چرخ. پایه چرخ دار 6. نورد 7. وضع بدن. هیئت مثال: a railway carriage ی ...
1. شغل. حرفه. کار 2. زندگی. زندگانی 3. دوره. دوران 4. سرعت برق آسا 5. حرفه ای. شغلی 6. مثل برق رفتن. با سرعت زیاد رفتن 7. این ور و آن ور دویدن مثال: ...
1. عملیات جنگی. نبرد. حمله 2. مبارزه 3. فعالیت 4. مبارزه کردن مثال: Napoleon's Russian campaign حمله و نبرد روسی ناپلئون the campaign to reduce veh ...
1. بدون تردید . بطور مسلم. مطمئنا. یقینا 2. ( در پاسخ سوال ) البته! حتما! مثال: this is certainly a hard work بدون تردید این یک کار سخت است. our in ...
1. عفیف. پاکدامن. پاک 2. پرهیزکار. متقی. باتقوا 3. ساده. بی پیرایه. بی تکلف
1. مجلس 2. تالار 3. اتاق ، 4. حفره. محفظه 5. ( تفنگ ) اتاق خرج. خزانه مثال: a debating chamber یک تالار بحث و مذاکره we slept safely in our chamber ...
1. زیبایی. فریبایی. گیرایی. جذبه. جذابیت 2. افسون ، سحر 3. طلسم ، تعویذ 4. مسحور کردن. شیفته کردن. افسون کردن 5. طلسم کردن مثال: people were captiva ...
1. شعار دادن. دم گرفتن. فریاد کشیدن 2. سرود خواندن. دعا خواندن. خواندن 3. شعار. دم. فریاد 4. سرود. آواز مثال: the protesters' chants شعارها و فریاد ...
{آدم و شخص} سطحی مثال: This is contrary to what it appears to some shallow - thinking people on the outside. این خلاف چیزی است که در ظاهر به نظر بر ...
مثال: This is contrary to what it appears to some shallow - thinking people on the outside. این خلاف چیزی است که �در ظاهر � به نظر برخی انسانهای سط ...
1. زنجیر، 2. ( بصورت جمع ) غل و زنجیر 3. زنجیره. رشته. سلسله 4. علقه. پای بند. بند 5. زنجیر کردن. با زنجیر بستن 7. به بند کشیدن. اسیر کردن. پای بند ک ...
1. مرکزی 2. میانی. وسطی 3. نزدیک به 4. اساسی. عمده. اصلی. مهم مثال: occupying a central position تصرف کردن یک شغل رسمی میانی central London لندن ِ ...
1. لگام. افسار، 2. لگام زدن. دهنه زدن 3. کنترل کردن. نگه داشتن 4. براق شدن. برآشفتن مثال: a horse's bridle یک افسار و لگام اسب she bridled at his t ...
1. شاد شدن. خوشحال شدن 2. شاد کردن. روح دادن به. زنده کردن 3. درخشیدن. برق زدن 4. درخشان کردن. نورانی کردن 5. براق کردن. برق انداختن 6. روشن کردن 7. ...
1. درخشش. درخشندگی. برق 2. هوش. ذکاوت. استعداد 3. مهارت. استادی مثال: a philosopher of great brilliance یک فیلسوف با استعداد و هوش زیاد the brillia ...
مثال: Many times it has been able to force back and defeat the enemy, which is armed with military weapons, weapons of propaganda, political weapons, ...
1. درخشان. تابناک 2. براق 3. روشن 4. باهوش. برجسته 5. عالی 6. ماهر. استاد 7. ماهرانه. استادانه 8. شاد. شادمانه 9. برلیان 10. برلیان بدلی مثال: a bril ...
1. موی زبر، 2. موی ( برس. مسواک و غیره ) 3. ( مو ) سیخ شدن 4. یُراق شدن. عصبانی شدن . به خشم آمدن 5. پر بودن از. مملو بودن از. 6. سرشار بودن از مثال ...
مثال: In other words, Hezbollah's capabilities have been gradually, continually increasing over time. به عبارت دیگر توانمندی های حزب الله به تدریج و ...
1. ( از رادیو و تلویزیون ) پخش کردن 2. برنامه پخش کردن. برنامه اجرا کردن. برنامه داشتن 3. سر زبانها انداختن. به عالم و آدم گفتن 4. ( دانه ) افشاندن. ...
1. چرا کردن. چریدن 2. تورق کردن. ورق زدن 3. گشتن. نگاه کردن 4. چرا 5. تورق 6. گشت. پرسه مثال: I browsed among the little shops من در میان مغازه های ...
مثال: On the other hand, it is based on our own experience. �از طرف دیگر� این بر اساس تجربیات خودمان است.