پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
recommended acts
obligatory acts
let ( someone or something ) slip by
let ( someone or something ) slip by
May Godbless him and his household and give the peace
( May Godbless him and his household and give the peace
دانشی مرد. [ ن ِ م َ ] ( اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم. مردی از اهل علم. مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس. فردوسی. ای ...
دانشی مرد. [ ن ِ م َ ] ( اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم. مردی از اهل علم. مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس. فردوسی. ای ...
دانشی مرد. [ ن ِ م َ ] ( اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم. مردی از اهل علم. مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس. فردوسی. ای ...
دانشی مرد. [ ن ِ م َ ] ( اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم. مردی از اهل علم. مردی دانشور : دگر آنکه دارد بیزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس. فردوسی. ای ...
دختندر. [ دُ ت َ دَ ] ( اِ مرکب ) دختر شوی از زن دیگر باشد. ( جهانگیری ) ( برهان ) ( آنندراج ) . نادختری. دختر شوی از زنی دیگر. ( یادداشت مؤلف ) . | ...
دختندر. [ دُ ت َ دَ ] ( اِ مرکب ) دختر شوی از زن دیگر باشد. ( جهانگیری ) ( برهان ) ( آنندراج ) . نادختری. دختر شوی از زنی دیگر. ( یادداشت مؤلف ) . | ...
مردم زاد. [ م َ دُ ] ( ن مف مرکب ) آدمیزاد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ) . زاده ٔ آدمی . انسان . ( ناظم الاطباء ) ...
مردم زاد. [ م َ دُ ] ( ن مف مرکب ) آدمیزاد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ) . زاده ٔ آدمی . انسان . ( ناظم الاطباء ) ...
مردم زاد. [ م َ دُ ] ( ن مف مرکب ) آدمیزاد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ) . زاده ٔ آدمی . انسان . ( ناظم الاطباء ) ...
به معرض نمایش گذاشتن
جمع قریه = قراء
جمع قریه = قراء
جمع قریه = قراء
جمع قریه = قراء
جمع قریه = قراء
غیاباً ؛ در غیاب. در قفا. در نهانی. در عدم حضور. در غیبت.
غیاباً ؛ در غیاب. در قفا. در نهانی. در عدم حضور. در غیبت.
در غیاب . . . . . . . . .
تسلط یافتن بر . . . . . . . . . . . . .
تسلط یافتن بر . . . . . . . . . . . . .
بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب. - بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) : گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو همچنین بی موجبی این دشمنیه ...
بدین موجب ؛ بدین بابت.
بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب. - بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) : گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو همچنین بی موجبی این دشمنیه ...
بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب. - بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) : گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو همچنین بی موجبی این دشمنیه ...
بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب. - بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) : گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو همچنین بی موجبی این دشمنیه ...
بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب. - بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) : گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو همچنین بی موجبی این دشمنیه ...
بلاموجب ؛ من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب. - بی موجب ؛ بی سبب و جهت. ( ناظم الاطباء ) : گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو همچنین بی موجبی این دشمنیه ...
بر موجب ؛ به موجب. طبق. برابر. ( یادداشت مؤلف ) : بر موجب آنچه می خواند کار می کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664 ) . بر موجب التماس او آن ملطفات را به ...
بر موجب ؛ به موجب. طبق. برابر. ( یادداشت مؤلف ) : بر موجب آنچه می خواند کار می کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664 ) . بر موجب التماس او آن ملطفات را به ...
بر چه موجب ؛ به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 59 ) .
بر چه موجب ؛ به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 59 ) .
بر چه موجب ؛ به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 59 ) .
بر چه موجب ؛ به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 59 ) .
بر چه موجب ؛ به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 59 ) .
بر چه موجب ؛ به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 59 ) .
بر آن موجب ؛ بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
بر آن موجب ؛ بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
بر آن موجب ؛ بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
بر آن موجب ؛ بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
بر آن موجب ؛ بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
به موجب . . . . . . . . . . . .
به موجب . . . . . . . . . . . . .
برموجب عادت ؛ برحسب عادت. ( ناظم الاطباء ) .
اعلان