پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
این اواخر
این اواخر
در این اواخر
این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
پاپتی
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو. پاپتی
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو.
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو.
حسن سلوک ؛ خوش رفتاری.
سوء سلوک ؛ بدرفتاری.
قصور ( اِ ) ج ِ قصر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) : چند رفتند از این قصور بلند در هنر برتر از تو سوی قبور. ناصرخسرو.
قصور ( اِ ) ج ِ قصر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) : چند رفتند از این قصور بلند در هنر برتر از تو سوی قبور. ناصرخسرو.
ضمائم
گردنه بند. [ گ َ دَ ن َ / ن ِ ب َ ] ( نف مرکب ) دزد که راه گردنه ها را بندد و عابران را لخت کند.
گردنه زن. [ گ َ دَ ن َ / ن ِ زَ ] ( نف مرکب ) دزد. راه بر. گردنه بر. گردنه بند.
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
به عجله ، بعجله
لازم دیدن
لازم دیدن
دوزخ دم: آن که نفسش دوزخ است. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۳۶۳ ) .
دوزخبان
دوزخ گلو. [ زَ گ َ ] ( ص مرکب ) شکم خواره. شکم باره. شکم پرست. پرخوار. پرخواره : در زمان پیش آمد آن دوزخ گلو حجتش آنکه خدا گفته کلوا. مولوی. رجوع ب ...
دوزخ گلو. [ زَ گ َ ] ( ص مرکب ) شکم خواره. شکم باره. شکم پرست. پرخوار. پرخواره : در زمان پیش آمد آن دوزخ گلو حجتش آنکه خدا گفته کلوا. مولوی. رجوع ب ...
دوزخ پیش کسی آوردن ؛ مشکلات و دشواریهای بسیار بر او عرضه کردن : چون برون آیم از این پرسم از حال و ز کار دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه. فرخی.
در اثر . . . . . . . . . . .
در اثر . . . . . . . . . . .
در اثر . . . . . . . . .
در اثر
در اثر
در اثر
در اثر
یوم الجمع ؛ روز قیامت. ( از اقرب الموارد ) .
یوم الجمع ؛ روز قیامت. ( از اقرب الموارد ) .
بشرح تر. [ ب ِش َ ت َ ] ( ص تفضیلی ، ق مرکب ) مشروح تر. مفصل تر : سالار بشرح تر گفت ، امیر در خشم شد و گفت بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت . ...
بشرح تر. [ ب ِش َ ت َ ] ( ص تفضیلی ، ق مرکب ) مشروح تر. مفصل تر : سالار بشرح تر گفت ، امیر در خشم شد و گفت بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت . ...
بشرح تر. [ ب ِش َ ت َ ] ( ص تفضیلی ، ق مرکب ) مشروح تر. مفصل تر : سالار بشرح تر گفت ، امیر در خشم شد و گفت بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت . ...
سالار هفت خروار کوس . [ رِ هََ خ َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب است . ( برهان ) .
سالار هفت خروار کوس . [ رِ هََ خ َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب است . ( برهان ) .
یکه سالار
پایگان سالار ؛ فرمانده پیاده نظام.
پایگان سالار ؛ فرمانده پیاده نظام.