پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
پای نهادن در کاری ؛ بدان کار دست زدن. شروع کردن به آن
پای نهادن در کاری ؛ بدان کار دست زدن. شروع کردن به آن
پای نهادن در کاری ؛ بدان کار دست زدن. شروع کردن به آن
شبل
هی. [ هَِ ] ( ق ) پیوسته. پیاپی. مدام. دائم. همیشه. همواره. ( یادداشت مؤلف ) : خیزید و یک قرابه مرا می بیاورید هی من خورم مدام و شما هی بیاورید. ق ...
هی. [ هَِ ] ( ق ) پیوسته. پیاپی. مدام. دائم. همیشه. همواره. ( یادداشت مؤلف ) : خیزید و یک قرابه مرا می بیاورید هی من خورم مدام و شما هی بیاورید. ق ...
هی. [ هَِ ] ( ق ) پیوسته. پیاپی. مدام. دائم. همیشه. همواره. ( یادداشت مؤلف ) : خیزید و یک قرابه مرا می بیاورید هی من خورم مدام و شما هی بیاورید. ق ...
خوی کرده. [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) عرق کرده. عرق آلوده. ( یادداشت مؤلف ) . مرحوض. ( منتهی الارب ) .
دم زنان
دم زنان
( فرودآوردن ) فرودآوردن. [ ف ُ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پایین آمدن. بزیر آوردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) . مقابل برآوردن : تیر تو از کلات فرودآورد هزبر تیغ ت ...
فرودآوردن وارد کردن. منزل دادن کسی را با احترام : پیغامبر ایشان را به خانه سلمان فارسی فرودآورد. ( مجمل التواریخ و القصص ) . برسمی که بودش فرودآور ...
( فرودآوردن ) فرودآوردن. [ ف ُ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پایین آمدن. بزیر آوردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) . مقابل برآوردن : تیر تو از کلات فرودآورد هزبر تیغ ت ...
( فرودآوردن ) فرودآوردن. [ ف ُ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پایین آمدن. بزیر آوردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) . مقابل برآوردن : تیر تو از کلات فرودآورد هزبر تیغ ت ...
( فرودآوردن ) فرودآوردن. [ ف ُ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پایین آمدن. بزیر آوردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) . مقابل برآوردن : تیر تو از کلات فرودآورد هزبر تیغ ت ...
( فرودآوردن ) فرودآوردن. [ ف ُ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پایین آمدن. بزیر آوردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) . مقابل برآوردن : تیر تو از کلات فرودآورد هزبر تیغ ت ...
خاک در چشم رفته مرد خاک در چشم شده دستپاچه و گیج تیر را رها می کند؛ شبلی که خود را یک پهلو به اسب بسته بود به جای خود برمی گردد و تیر در مشک آب می ن ...
برگرفتن
در این فرصت . . . .
در این فرصت
الماس چکیدن. [ اَ چ َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از گریستن. الماس افشاندن.
الماس چکیدن. [ اَ چ َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از گریستن. الماس افشاندن.
الماس دندان. [ اَ دَ ] ( ص مرکب ) آنکه دندانش چون الماس درخشان و سفید باشد : چو من زنگی آنگه که خندان بود سیه شیری الماس دندان بود. نظامی.
در این فرصت
پس زدن
زوبین ور ؛ زوبین افکن. ( یادداشت بخطمرحوم دهخدا ) . سوار نیزه دار، در نظام . ( از فهرست ولف ) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوس ...
نشستن تیر تا پر در سینه اش نشست
در همین حال
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از هم برگرفتن ؛ پراکنده کردن. مقابل گرد کردن : به سیم و زر نکونامی بدست آر منه بر هم که برگیرندش از هم.
از میان برگرفتن ؛ از میان برداشتن : معاندت از میان برگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . || برچیدن. جمع کردن : هیچ نگفت تا خوان برگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . گ ...
از میان برگرفتن ؛ از میان برداشتن : معاندت از میان برگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . || برچیدن. جمع کردن : هیچ نگفت تا خوان برگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . گ ...
اندیشه برگرفتن ؛ اندیشه کردن. به اندیشه کردن پرداختن : سکندر ازو ماند اندر شگفت ز هر گونه اندیشها برگرفت.
طریق کسی برگرفتن ؛ بر راه او رفتن. روش او گزیدن : دلم دل از هوس یار برنمی گیرد طریق مردم هشیار برنمی گیرد. سعدی.
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن : چو تاریک شد شب بفرمود شاه از آن جایگه برگرفتند راه. فردوسی. بخوبی برفتند از ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند را ...
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن : چو تاریک شد شب بفرمود شاه از آن جایگه برگرفتند راه. فردوسی. بخوبی برفتند از ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند را ...
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن : چو تاریک شد شب بفرمود شاه از آن جایگه برگرفتند راه. فردوسی. بخوبی برفتند از ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند را ...
راه برگرفتن ؛ براه افتادن. روانه شدن : چو تاریک شد شب بفرمود شاه از آن جایگه برگرفتند راه. فردوسی. بخوبی برفتند از ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند را ...
پی برگرفتن ؛ دنبال کردن. تبعیت کردن : چو نادانی پی دل برگرفتم خمار عاشقی از سر گرفتم. نظامی. بفرمود از میان می برگرفتن مدارای مرا پی برگرفتن. نظام ...
از راه برگرفتن ؛ از راه دور کردن. کنایه از گمراه کردن ، فریب دادن ، اغوا کردن : یار من بستد ز من در چاه برد برگرفتش از ره و بیراه برد. مولوی.
از راه برگرفتن ؛ از راه دور کردن. کنایه از گمراه کردن ، فریب دادن ، اغوا کردن : یار من بستد ز من در چاه برد برگرفتش از ره و بیراه برد. مولوی.
از راه برگرفتن ؛ از راه دور کردن. کنایه از گمراه کردن ، فریب دادن ، اغوا کردن : یار من بستد ز من در چاه برد برگرفتش از ره و بیراه برد. مولوی.
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...
پرده از روی چیزی برگرفتن ؛ آشکار ساختن. فاش نمودن. برملا ساختن : این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر. نظامی. با وی از هیچ لابه درنگرف ...