خمیده گشتن

لغت نامه دهخدا

خمیده گشتن. [ خ َ دَ / دِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) خم شدن. خم گشتن. خم گردیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و زشت شد آن طلعت هژیر.
ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

جانوریکه که گوشش افتاده باشد

پیشنهاد کاربران

کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان :
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شست تمام شد کمان شد پشتم.
عطار.
گوی شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) . || کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده شدن. دوتا شدن :
بر در مقصوره روحانیم
گوی شده قامت چوگانیم.
نظامی.

بپرس