پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
بی سایه سر شدن : [عامیانه، کنایه ] بی صاحب ماندن، بیوه شدن.
بی ریخت کردن: [عامیانه، کنایه ] کتک زدن ( در زبان داش مشدی ها ) .
بی دماغ : [عامیانه، اصطلاح]افسرده، اوقات تلخ، دمق.
بیرق کسی نخوابیدن : [عامیانه، کنایه ] همواره کامروا بودن، پایدار بودن دولت و شکوه.
بی در و پیکر : [عامیانه، اصطلاح]ولنگ و واز، بی حساب و کتاب، بی نظم و قاعده.
بی داریه ( دایره ) رقصیدن: [عامیانه، کنایه ] آمادگی و شوق بسیار برای کاری داشتن.
بید خورده: [عامیانه، اصطلاح] کهنه و فرسوده.
بی خیال بودن: [عامیانه، کنایه ] اهمیت ندادن، نگران نبودن.
بیدار خوابی : [عامیانه، اصطلاح]خواب سبک، بیدار شدن پیاپی.
بیخ ریش کسی ماندن: [عامیانه، اصطلاح] روی دست کسی ماندن. بیخ ریش کسی ماندن : خواستار نیافتن و همچنان نزد کسی ( = مردی ) باقی ماندن، سربار کسی بودن . ...
بیخ گیس ماندن: [عامیانه، کنایه ] نگا. بیخ ریش ماندن. بیخ گیس کسی ماندن : خواستار نیافتن و همچنان نزد کسی ( = زنی ) باقی ماندن ( مترادف :روی دست کسی ...
بیخ خِر کسی را چسبیدن: [عامیانه، کنایه ] کسی را مقصر شناختن.
بیخ ریش کسی بستن: [عامیانه، کنایه ] به زور دادن، تحمیل کردن.
بی چک و چانه : [عامیانه، اصطلاح]بی گفت و شنود، بی کم و کاست. بی چک و چانه : بدون چانه زدن ، بدون مقاومت ، بدون بحث و جدل .
بیخ پیدا کردن کار : [عامیانه، کنایه ] گره افتادن در کار، دشوار شدن کار.
بی تخم و ترکه: [عامیانه، کنایه ] بی فرزند، بی نسل.
بی بی قدومه : [عامیانه، اصطلاح]دختر بچه ای که ادای مادر بزرگ ها را در می آورد.
بی بخار بودن: [عامیانه، کنایه ] بی عرضه بودن، ناتوان بودن.
بی برو برگرد: [عامیانه، اصطلاح] بدون تردید، بی چون و چرا.
بی بخار : [عامیانه، اصطلاح] بی خاصیت، بی عرضه، ناتوان.
بی بته : [عامیانه، اصطلاح]بی اصل و نصب، بی پدر و مادر.
بیا و ببین : [عامیانه، اصطلاح]تماشایی، بسیار جالب، قابل توجه.
بی باعث و بانی : [عامیانه، اصطلاح]بی کس و کار، بی سرپرست.
بی امان: [عامیانه، اصطلاح] پیگیر، دائم، پیوسته
بی اختیار: [عامیانه، اصطلاح] بدون اراده و تصمیم .
بی اُرس و پرس: [عامیانه، اصطلاح] بی مقدمه.
بی اشتها : [عامیانه، اصطلاح]بی میل به غذا.
بیا برو : [عامیانه، اصطلاح]رفت و آمد بسیار، معاشرت فراوان.
به یک تیر دو نشان زدن: [عامیانه، کنایه ] با یک اقدام دو کار انجام دادن، با یک کار دو نتیجه گرفتن.
به یک چوب راندن : [عامیانه، کنایه ] همه را به یک چشم نگاه کردن.
به هوای کسی: [عامیانه، اصطلاح] به آرزوی کسی، به سودای کسی.
به هوس چیزی افتادن: [عامیانه، اصطلاح] مایل به چیزی شدن، به یاد چیزی افتادن و آن را خواستن.
به یک پول سیاه نیارزیدن : [عامیانه، اصطلاح]نگا. به لعنت خدا نیارزیدن.
به هم زدن دم و دستگاه : [عامیانه، کنایه ] سر و سامان دادن، درست کردن، تشکیل دادن.
به همین نزدیکی: [عامیانه، اصطلاح] به همین زودی، بزودی.
به هم زدن: [عامیانه، کنایه ] قطع رابطه کردن.
به هم زدن حال: [عامیانه، کنایه ] موجب بالا آوردن شدن.
به هزار زحمت: [عامیانه، کنایه ] با رنج بسیار، با سختی فراوان.
به هم بافتن: [عامیانه، کنایه ] سر هم کردن، از خود درآوردن.
به هر حال : [عامیانه، اصطلاح]در هر حال، در هر صورت. .
به هر دری زدن: [عامیانه، کنایه ] جستجوی فراوان کردن، به هر جا و هرکس متوسل شدن.
به هدر دادن: [عامیانه، اصطلاح] تلف کردن، تباه کردن، از دست دادن.
به هدر رفتن: [عامیانه، اصطلاح] تلف شدن، تباه شدن، از دست رفتن.
به هر تقدیر: [عامیانه، اصطلاح] در هر صورت، خلاصه.
به نعل و به میخ زدن : [عامیانه، کنایه ] دو جانبه رفتار کردن، نه سیخ بسوزد نه کباب.
به نفس نفس افتادن: [عامیانه، اصطلاح] نفس نفس زدن.
به نام نقی، به کام تقی : [عامیانه، ضرب النمثل ] سودی که از آن کسی است نصیب کس دیگری شود .
به مشروطه ی خود رسیدن: [عامیانه، کنایه ] به هدف خود دست یافتن.
به مفت نیارزیدن: [عامیانه، کنایه ] هیچ ارزشی نداشتن.
به له له افتادن: [عامیانه، کنایه ] از شدت تشنگی مانند سگ زبان خود را از دهان خارج ساختن.