تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١١

spontaneity ( noun ) = خودجوشی، خودانگیختگی، فی البداهگی/خلاقیت سازنده، ظرافت طبع ( در هنر و سینما ) examples: 1 - You should not work out the ent ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٠

spontaneously ( adv ) = به طور خود به خودی، به صورت بی اختیار، به صورت ناخودآگاه، فی البداهه، به نحوی خودجوش/بی مقدمه examples: 1 - We spontaneously ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٢

spontaneous ( adj ) = خودجوش، ناخودآگاه، فی البداهه، خود به خودی/غریزی، فطری، غیر ارادی، ذاتی/طبیعی/بی اختیار مترادف است با کلمه : instinctive ( adj ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٥

instinctive ( adj ) = spontaneous ( adj ) به معناهای: خودجوش، ناخودآگاه، فی البداهه، خود به خودی/غریزی، فطری، غیر ارادی، ذاتی/طبیعی/بی اختیار

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٢

span ( noun ) = دهنه، دهانه، فواصل بین طاق های پل ( معماری ) / طول سرتاسری، بازه/وجب/پهنه، پهنا/طول زمان، مدت زمان، برهه، دوره Definition =طول چیزی ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٢

span ( verb ) = طول کشیدن، مشمول زمان شدن، ادامه یافتن/وجب کردن/ در امتداد چیزی کشیده شدن ( پل و. . . ) ، پوشش دادن/شامل شدن، در بر گرفتن مترادف است ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٣

cover ( verb ) = span ( verb ) طول کشیدن، مشمول زمان شدن، ادامه یافتن/در امتداد چیزی کشیده شدن ( پل و. . . ) ، پوشش دادن/شامل شدن، در بر گرفتن

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٣

crest ( noun ) = ridge ( noun ) به معناهای: نوک، قله، بلندا/برآمدگی، برجستگی، خرپشته/یال، خط الراس ( کوه ) ، سلسله کوه

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١١

ridge ( noun ) = نوک، قله، بلندا/برآمدگی، برجستگی، خرپشته/یال، خط الراس ( کوه ) ، سلسله کوه/قسمتی از سقف که طرفین شیب دار در بالای آن به هم متصل می ش ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١

radiator ( noun ) = شوفاژ، رادیاتور ( برای خنک کردن موتور یا برای گرم کردن فضا ) /تابشگر ( در فیزیک ) examples: 1 - a central heating system with ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٦

radiation ( noun ) = تشعشع، تابش، پرتوافکنی، پرتوافشانی، اشعه، انرژی تابشی/اشعه رادیواکتیو، تشعشات رادیو اکتیو/اشعه فرابنفش dangerously high levels ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٣

radiance ( noun ) = درخشش، تابندگی/شادمانی، شعف، سرور، بشاشی، نشاط، طراوت/روشنایی، تابش، پرتو/شعله، حرارت the radiance of her expression = درخشش چه ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٠

radiantly ( adv ) = به طور درخشان، به طور تابان، به طور تابناک، به طور منور، به طور نورانی/با شادی، با طراوت، به طور بشاش، به طور سرزنده examples: ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٧

radiant ( adj ) = درخشان، تابناک، تابان، پرجلا، فروزان، نورانی، منور، درخشنده، روشن/بشاش، شاد، باطراوت، سرزنده، امیدبخش/تابنده، تابشی/حرارتی مترادف ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٦

bright ( adj ) = radiant ( adj ) به معناهای : درخشان، تابناک، تابان، پرجلا، فروزان، نورانی، منور، درخشنده، روشن/بشاش، شاد، باطراوت، سرزنده، امیدبخش/ ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٤

specifically ( adv ) = particularly ( adv ) به معناهای :بخصوص، مخصوصاً، به ویژه، به طور خاص، خاصی، دقیقا، به طور دقیق

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٣

particularly ( adv ) = بخصوص، مخصوصاً، به ویژه، به طور خاص، خاصی، دقیقا، به طور دقیق مترادف است با کلمه : specifically ( adv ) not particularly = ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٢

particular ( noun = جزئی، جزئیات، مشخصات /دقیق، مو به مو examples: 1 - There's a form for you to note down all your particulars. یک فرم برای شما ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٢

particular ( adj ) = خاص، مخصوص، بخصوص، به ویژه / سخت گیر، ایرادگیر، وسواسی مترادف با کلمه : specific ( adj ) examples: 1 - "Why did you ask?" "Oh ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١

specific ( adj ) = particular ( adj ) به معناهای: خاص، مخصوص، بخصوص، به ویژه

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١

sluggishly ( adv ) = lethargically ( adv ) به معناهای: با سستی، با کسالت، با رخوت، با تنبلی، با بیحالی، به کندی، به طور خواب آلود، بی رغبت، بدون انر ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١

lethargically ( adv ) = با سستی، با کسالت، با رخوت، با تنبلی، با بیحالی، به کندی، به طور خواب آلود، بی رغبت، بدون انرژی مترادف با کلمه : sluggishly ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٦

lethargic ( adj ) = بی حال، کسل، تنبل، سست، کرخت، لش مترادف با کلمه = sluggish examples: 1 - The weather made her lethargic. ( این نوع ) هوا او ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٥

sluggish ( adj ) = lethargic ( adj ) به معناهای : بی حال، کسل، تنبل، سست، کرخت، لش

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٦

lethargy ( noun ) = خمودی، کسلی، رخوت، بیحالی، سستی، کندی، تنبلی، کم تحرکی Definition =احساس کم بودن انرژی یا عدم توانایی یا عدم تمایل به انجام هر ک ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٢

sluggishness ( noun ) = lethargy ( noun ) به معناهای: خمودی، کسلی، رخوت، بیحالی، سستی، کندی، تنبلی، کم تحرکی

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٥

legitimacy ( noun ) = حقانیت، مشروعیت ( قانونی بودن ) /حلال زادگی/صحت، درستی، معقولیت examples: 1 - The lawyers expressed serious doubts about the l ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٢

legitimately ( adv ) = قانوناً، به طور قانونی، به طور مشروع/به درستی، به طور صحیح، به طور معقول، به طور قابل قبول، به حق/واقعاً legitimately terrib ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٢

legitimate ( adj ) = مشروع، قانونی، مجاز، حلال، مستدل، به حق، معتبر، موثق، موجه/حلال زاده ( نوزاد یا بچه ) /معقول، منطقی، قابل قبول، درست، صحیح متر ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٦

authentic ( adj ) = legitimate ( adj ) به معناهای: مشروع، قانونی، مجاز، حلال، مستدل، به حق، معتبر، موثق/حلال زاده ( نوزاد یا بچه ) /معقول، منطقی، قا ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٦

launching ( noun ) = پرتاب، راه اندازی، ، آغاز، روانه سازی، به آب اندازی/معرفی، عرضه/شروع، آغاز/رونمایی ، افتتاحیه، ارائه عرضه/ launching pad = پرتا ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٢

launch into ( verb ) = باشور و حرارت شروع کردن، باشور و حرارت کاری انجام دادن مثال : 1 - He launched into a lengthy account of his career. او بااش ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٨

launch ( noun ) = قایق موتوری/افتتاحیه، رونمایی/پرتاب ( سکوی پرتاب= launch pad یا launch platform ) /راه اندازی، عرضه، معرفی/شروع، آغاز examples: 1 ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١١

معانی دیگر Launch ( verb ) =شروع یا آغاز به کار کردن، اقدام به عمل کردن، دست به انجام کاری زدن، راه اندازی کردن، پرداختن به کاری/ عرضه کردن، معرفی کر ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٤

Smarten up = اصطلاح هست به معنای حواست جمع باشه یا Be careful

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٣

اگر به صورت صفت ( adj ) به کار بره به معناهای : ارائه دهنده، تعبیر کننده، نمایان سازی، تصویر سازی، نمایش دهنده، توصیف کننده، تشریح کننده

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٩

interpretation ( noun ) = تفسیر، شرح، توضیح/برداشت، تعبیر/اجرا/ترجمه/مفاد dream interpretation = تعبیر خواب law interpretation = تفسیر قانون examp ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٧

interpreter ( noun ) = مترجم ( شفاهی ) /ترجمان، ترجمه گر ( یک برنامه کامپیوتری که دستورالعمل های یک برنامه دیگر را به فرمی تبدیل می کند که به راحتی ت ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٦

interpret ( verb ) = تفسیر کردن، تعبیر کردن، برداشت کردن، درک کردن/ترجمه کردن ( به صورت شفاهی و همزمان ) /شرح دادن، توضیح دادن/اجرا کردن نمایش با تما ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٣

clarify ( verb ) = interpret ( verb ) به معناهای :تفسیر کردن، توضیح دادن، شرح دادن، روشن کردن، شفاف سازی کردن

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٢

gratefulness ( noun ) = سپاسگذاری، قدردانی examples: 1 - With the intention of trustworthily representing the different recommendations and gratefu ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٧

gratification ( noun ) =ارضا، رضایت، خرسندی، خوشنودی، لذت/رضایتمندی، مایه خشنودی، جلب رضایت، خشنودسازی/انعام، بخشش sexual gratification = ارضای جنسی ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٨

gratify ( verb ) = خشنود کردن، راضی کردن، خوشحال کردن، مسرور ساختن/برآورده کردن، عملی کردن/ارضا کردن، شهوت رانی کردن to gratify ones passions = شهوت ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٤

grateful ( adj ) = سپاسگذار، قدردان، ممنون، شاکر، شکرگذاری examples: 1 - In his letter, Waldo told how grateful he was for the loan. در نامه اش " ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٤

gratefully ( adv ) = با سپاسگذاری، از روی قدردانی، از روی حق شناسی، به دیده منت، با تشکر، با کمال تشکر examples: 1 - She nodded gratefully. سرش را ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٤

gratifying ( adj ) = لذت بخش، رضایت بخش، خشنود کننده، خوشحال کننده، مایه خشنودی، راضی کننده مترادف است با کلمه : satisfying ( adj ) examples: 1 - ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
١٦

satisfying ( adj ) = gratifying ( adj ) به معناهای: لذت بخش، رضایت بخش، خشنود کننده، خوشحال کننده، مایه خشنودی، راضی کننده

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٤

اگر به صورت صفت هم به کار بیاد به معنای: سرمشق، الگو، مثال زدنی است. مثال: He saw action in the Marines, and his performance was exemplary. او در ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٦

symbolize ( verb ) = exemplify ( verb ) به معناهای: نمونه از چیزی بودن، نمایانگر چیزی بودن، مظهر چیزی بودن، نماد چیزی بودن، سنبل چیزی بودن/با مثال ت ...

تاریخ
٣ سال پیش
پیشنهاد
٣٥

exemplify ( verb ) = نمونه از چیزی بودن، نمایانگر چیزی بودن، مظهر چیزی بودن، نماد چیزی بودن، سنبل چیزی بودن/با مثال توضیح دادن، با نمونه شرح دادن، با ...