پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
مو نزدن [عا. ] ذرّه ای عدم تشابه و اختلاف نداشتن. عینهو چیزی بودن. کپی چیزی بودن�"ایوان هو" هنرمندی است که نقاشی های او با واقعیت مو نمی زنند. [باشگ ...
مو نزدن [عا. ] ذرّه ای عدم تشابه و اختلاف نداشتن. عینهو چیزی بودن. کپی چیزی بودن�"ایوان هو" هنرمندی است که نقاشی های او با واقعیت مو نمی زنند. [باشگ ...
مو نزدن [عا. ] ذرّه ای عدم تشابه و اختلاف نداشتن. عینهو چیزی بودن. کپی چیزی بودن�"ایوان هو" هنرمندی است که نقاشی های او با واقعیت مو نمی زنند. [باشگ ...
مو نزدن [عا. ] ذرّه ای عدم تشابه و اختلاف نداشتن. عینهو چیزی بودن. کپی چیزی بودن�"ایوان هو" هنرمندی است که نقاشی های او با واقعیت مو نمی زنند. [باشگ ...
مو زدن . [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) اختلاف بسیار جزئی داشتن ( معمولاً در جمله ٔ منفی استعمال شود ) : قیافه اش با قیافه ٔ او مو نمیزند، یعنی کوچکترین اختلا ...
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
صاحب تمیز. [ ح ِ ت َ ] ( ص مرکب ) خردمند. باشعور. عاقل : دیوانه میکند دل صاحب تمیز را هر گه که التفات پری وار میکند. سعدی.
صاحب تمیز. [ ح ِ ت َ ] ( ص مرکب ) خردمند. باشعور. عاقل : دیوانه میکند دل صاحب تمیز را هر گه که التفات پری وار میکند. سعدی.
صاحب تمیز. [ ح ِ ت َ ] ( ص مرکب ) خردمند. باشعور. عاقل : دیوانه میکند دل صاحب تمیز را هر گه که التفات پری وار میکند. سعدی.
تمیز خواستن
تمیز خواستن
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
اهل تمیز. [ اَ ل ِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند : تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل ...
اهل تمیز ؛ اهل دانش. دانشمند. بافضل باهوش و کیاست. اهل بصیرت : اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. ( ترجمه ٔ ...
اهل تمیز ؛ اهل دانش. دانشمند. بافضل باهوش و کیاست. اهل بصیرت : اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. ( ترجمه ٔ ...
اهل تمیز ؛ اهل دانش. دانشمند. بافضل باهوش و کیاست. اهل بصیرت : اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. ( ترجمه ٔ ...
اهل تمیز ؛ اهل دانش. دانشمند. بافضل باهوش و کیاست. اهل بصیرت : اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. ( ترجمه ٔ ...
اهل تمیز ؛ اهل دانش. دانشمند. بافضل باهوش و کیاست. اهل بصیرت : اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. ( ترجمه ٔ ...
اهل تمیز ؛ اهل دانش. دانشمند. بافضل باهوش و کیاست. اهل بصیرت : اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. ( ترجمه ٔ ...
دست نابرده. [ دَ ب ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) سالم. مصون از تصرف. دست نخورده : ز گنجش یکی بهره برداشتم دگر دست نابرده بگذاشتم. ( گرشاسبنامه ص 315 ) ...
دست نابرده. [ دَ ب ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) سالم. مصون از تصرف. دست نخورده : ز گنجش یکی بهره برداشتم دگر دست نابرده بگذاشتم. ( گرشاسبنامه ص 315 ) ...
دست نابرده. [ دَ ب ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) سالم. مصون از تصرف. دست نخورده : ز گنجش یکی بهره برداشتم دگر دست نابرده بگذاشتم. ( گرشاسبنامه ص 315 ) ...
نابرده رنج ؛ بدون تحمل رنج : نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. سعدی.
نابرده رنج ؛ بدون تحمل رنج : نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. سعدی.
مسیح . [ م َ ] ( ع ص ، اِ ) مرد بسیارجماع . ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) . مردی کثیرالجماع . ( دهار ) .
قفطی . [ ق َ ف َ طا ] ( ع ص ) ( رجل . . . ) مرد بسیار گاینده . ( منتهی الارب ) . کثیرالجماع . ( از ذیل اقرب الموارد ) .
ماسح
شین. ( ع ص ) مرد بسیارنکاح و کثیرالجماع. ( ناظم الاطباء ) .
وقت کُشی= اتلاف وقت
وقت کُشی= اتلاف وقت
وقت کُشی= اتلاف وقت
عقلم نمی ماسد؛ عقلم نمی رسد. نمی فهمم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مثل : پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه ( نمی ماسد ) . ( امث ...
ماسیدن مؤثر افتادن سخنی یا عملی : فرمایشهای شما نماسید. این حیله ٔ شما نماسید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یاف ...
عقلم نمی ماسد؛ عقلم نمی رسد. نمی فهمم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مثل : پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه ( نمی ماسد ) . ( امث ...
ماسیدن مؤثر افتادن سخنی یا عملی : فرمایشهای شما نماسید. این حیله ٔ شما نماسید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یاف ...
ماسیدن مؤثر افتادن سخنی یا عملی : فرمایشهای شما نماسید. این حیله ٔ شما نماسید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یاف ...
ماسیدن مؤثر افتادن سخنی یا عملی : فرمایشهای شما نماسید. این حیله ٔ شما نماسید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یاف ...
ماسیدن چیزی برای کسی ؛ فایده برای او داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
ماسیدن چیزی برای کسی ؛ فایده برای او داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
ماسیدن چیزی برای کسی ؛ فایده برای او داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
ماسیدن چیزی برای کسی ؛ فایده برای او داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
ماسیدن چیزی برای کسی ؛ فایده برای او داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
ماسیدن چیزی برای کسی ؛ فایده برای او داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
ماسیدن. [ دَ ] ( مص ) بستن. منعقد شدن. سفت شدن. ( روغن، چربی ) ( فرهنگ فارسی معین ) . بستن چنانکه روغن در تماس با آب سرد. بستن چنانکه روغن و پیه مذاب ...