مترادف مابقی: بازمانده، باقیمانده، بقیه، پس مانده برابر پارسی: باز مانده، ته مانده معنی انگلیسی:
residue, rest
لغت نامه دهخدا
مابقی. [ ب َ ] ( ع اِ مرکب ) مانده. بقیه. برجای مانده. تتمه. آنچه برجایست. باقیمانده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : گروهی رااز آن شیران جنگی بکشت و مابقی را داد زنهار.
فرخی.
والا رضی دولت و زیبا کمال دین کز آدم اوست گوهر و سنگند مابقی.
مختاری.
دگر مابقی را ز گنج و سپاه یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.
نظامی.
فرهنگ فارسی
آنچه باقی مانده، بقیه ( فعل ) آنچه باقی ماند بقیه : نقاش روی خوب تو انصاف روی تو دادا آن چنانک حرفی نگداشت مابقی . ( احمد بن محمد . لباب الالباب ) مانده بقیه