مابقی

/mAbaqi/

مترادف مابقی: بازمانده، باقیمانده، بقیه، پس مانده

برابر پارسی: باز مانده، ته مانده

معنی انگلیسی:
residue, rest

لغت نامه دهخدا

مابقی. [ ب َ ] ( ع اِ مرکب ) مانده. بقیه. برجای مانده. تتمه. آنچه برجایست. باقیمانده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
گروهی رااز آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار.
فرخی.
والا رضی دولت و زیبا کمال دین
کز آدم اوست گوهر و سنگند مابقی.
مختاری.
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.
نظامی.

فرهنگ فارسی

آنچه باقی مانده، بقیه
( فعل ) آنچه باقی ماند بقیه : نقاش روی خوب تو انصاف روی تو دادا آن چنانک حرفی نگداشت مابقی . ( احمد بن محمد . لباب الالباب )
مانده بقیه

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (اِ. ) بقیه ، باقی مانده .

فرهنگ عمید

آنچه باقی مانده، بقیه.

پیشنهاد کاربران

بپرس