پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
shake somebody/something ↔ off
پوست پلنگ پوشیدن . [ ت ِ پ َ ل َدَ ] ( مص مرکب ) جامه از پوست پلنگ به تن کردن . || ( تعبیر مثلی ) سخت بدشمنی و معادات برخاستن : یا رسول اﷲ قریش بیکبا ...
پوست پلنگ پوشیدن . [ ت ِ پ َ ل َدَ ] ( مص مرکب ) جامه از پوست پلنگ به تن کردن . || ( تعبیر مثلی ) سخت بدشمنی و معادات برخاستن : یا رسول اﷲ قریش بیکبا ...
دست سودن . [ دَ دَ ] ( مص مرکب ) دست زدن . لمس کردن : اجتساس ؛ دست بسودن . جت ؛ دست سودن گوسپند تا فربهی از لاغری آن معلوم شود. ( از منتهی الارب ) . ...
دست سودن . [ دَ دَ ] ( مص مرکب ) دست زدن . لمس کردن : اجتساس ؛ دست بسودن . جت ؛ دست سودن گوسپند تا فربهی از لاغری آن معلوم شود. ( از منتهی الارب ) . ...
کر نشستن . [ ک ُ ن ِ ش َ ت َ ] ( مص مرکب ) در تداول عامه ، انکار کردن مال کسی که نزد او به امانت یا دین بوده است . مالی را به وام گرفتن و اظهار افلاس ...
کتاب پشت کردن . [ ک ِ پ ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تجلید. ( یادداشت مؤلف ) . جلد کردن کتاب . کتاب جلد کردن . محتمل است که پشت مصحف پُست ( مخفف پوست ) با ...
کتاب پشت کردن . [ ک ِ پ ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تجلید. ( یادداشت مؤلف ) . جلد کردن کتاب . کتاب جلد کردن . محتمل است که پشت مصحف پُست ( مخفف پوست ) با ...
نامحتمل ؛ غیرقابل تحمل . که نتوان تحمل کرد. که نتوان بر خود هموار نمود : خیزم به روم که صبرنامحتمل است جان در قدمش کنم که آرام دل است . سعدی .
نامحتمل ؛ غیرقابل تحمل . که نتوان تحمل کرد. که نتوان بر خود هموار نمود : خیزم به روم که صبرنامحتمل است جان در قدمش کنم که آرام دل است . سعدی .
نامحتمل ؛ غیرقابل تحمل . که نتوان تحمل کرد. که نتوان بر خود هموار نمود : خیزم به روم که صبرنامحتمل است جان در قدمش کنم که آرام دل است . سعدی .
to seem likely
کور شدن نطق کسی
داد دل، ( ) را گرفتن لهجه و گویش تهرانی کام
داد دل، ( ) را گرفتن لهجه و گویش تهرانی کام
داد دل، ( ) را گرفتن لهجه و گویش تهرانی کام
داد دل، ( ) را گرفتن لهجه و گویش تهرانی کام
داد دل، ( ) را گرفتن لهجه و گویش تهرانی کام
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
داد چیزی دادن . [ دِ دَ ] ( مص مرکب ) ادا کردن حق آن . بجای آوردن آن چنانکه باید : بشعر خواجه منم داد شاعری داده به جای خویش معانی از او و سرواده . ...
ای داد و بیداد. [ اَ / اِ دُ ] ( ترکیب عطفی ، صوت مرکب ) شبه جمله ، برای اظهار حسرت و پشیمانی
امی صاحب کلام . [ اُم ْ می ِ ح ِ ک َ ] ( اِخ ) کنایه از پیغمبر اسلام ( ص ) است . ( از انجمن آرا ) .
بی صاحب مانده . [ ح ِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) نوعی نفرین . وامانده . ( یادداشت مؤلف ) .
بی صاحب مانده . [ ح ِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) نوعی نفرین . وامانده . ( یادداشت مؤلف ) .
امی صاحب کلام . [ اُم ْ می ِ ح ِ ک َ ] ( اِخ ) کنایه از پیغمبر اسلام ( ص ) است . ( از انجمن آرا ) .
امی صاحب کلام . [ اُم ْ می ِ ح ِ ک َ ] ( اِخ ) کنایه از پیغمبر اسلام ( ص ) است . ( از انجمن آرا ) .
امی صاحب کلام . [ اُم ْ می ِ ح ِ ک َ ] ( اِخ ) کنایه از پیغمبر اسلام ( ص ) است . ( از انجمن آرا ) .
امیر صاحب دلق . [ اَ رِ ح ِ دَ ] ( اِخ ) علی بن ابیطالب ( ع ) . ( از ناظم الاطباء ) ( شرفنامه ٔ منیری ) ( مؤید الفضلاء ) . از القاب علی ( ع ) در میا ...
امیر صاحب دلق . [ اَ رِ ح ِ دَ ] ( اِخ ) علی بن ابیطالب ( ع ) . ( از ناظم الاطباء ) ( شرفنامه ٔ منیری ) ( مؤید الفضلاء ) . از القاب علی ( ع ) در میا ...
صاحب غار. [ ح ِب ِ ] ( اِخ ) لقب ابوبکربن ابی قحافه است : مردم آن است که چون مرد ورا بیند گوید ای کاش کم این صاحب غارستی. ناصرخسرو. و رجوع به یار غ ...
صاحب غار. [ ح ِب ِ ] ( اِخ ) لقب ابوبکربن ابی قحافه است : مردم آن است که چون مرد ورا بیند گوید ای کاش کم این صاحب غارستی. ناصرخسرو. و رجوع به یار غ ...
صاحب غار. [ ح ِب ِ ] ( اِخ ) لقب ابوبکربن ابی قحافه است : مردم آن است که چون مرد ورا بیند گوید ای کاش کم این صاحب غارستی. ناصرخسرو. و رجوع به یار غ ...
صاحب ولایت . [ ح ِ وِ ی َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) پیر. مرشد. ولی : کسی را که نزدیک ظنت بدوست چه دانی که صاحب ولایت خود اوست . سعدی .
صاحب ولایت . [ ح ِ وِ ی َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) پیر. مرشد. ولی : کسی را که نزدیک ظنت بدوست چه دانی که صاحب ولایت خود اوست . سعدی .
صاحب ولایت . [ ح ِ وِ ی َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) پیر. مرشد. ولی : کسی را که نزدیک ظنت بدوست چه دانی که صاحب ولایت خود اوست . سعدی .
صاحب فیض . [ ح ِ ف َ / ف ِ ] ( ص مرکب ) بخشنده . کریم . جوانمرد : روی آن بحردست صاحب فیض بحروش بی نقاب دیدستند. خاقانی .
صاحب فطنت . [ ح ِ ف ِ ن َ ] ( ص مرکب ) زیرک . باهوش : پادشاهی بود او را سه پسرهر سه صاحب فطنت و صاحب نظر. مولوی .
صاحب فضل . [ ح ِ ف َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) فاضل . دانشمند.
صاحب فطنت . [ ح ِ ف ِ ن َ ] ( ص مرکب ) زیرک . باهوش : پادشاهی بود او را سه پسرهر سه صاحب فطنت و صاحب نظر. مولوی .
صاحب فطنت . [ ح ِ ف ِ ن َ ] ( ص مرکب ) زیرک . باهوش : پادشاهی بود او را سه پسرهر سه صاحب فطنت و صاحب نظر. مولوی .
صاحب فطنت . [ ح ِ ف ِ ن َ ] ( ص مرکب ) زیرک . باهوش : پادشاهی بود او را سه پسرهر سه صاحب فطنت و صاحب نظر. مولوی .
صاحب طرف . [ ح ِ طَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرزبان . سرحددار. کنارنگ : و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. . . ( مجمل التواریخ و القصص ) . و هنگام حرکت ...