بی ربط

/birabt/

مترادف بی ربط: بی اساس، بی پایه، هردری، نابه جا، چرند، چرت، مهمل، نامربوط ، بی ترتیب، بی نظم ، بی اطلاع، بی علم، ناآگاه ، بی تناسب، بی مناسبت

متضاد بی ربط: موثق، مربوط، منظم، مرتب، بسامان، آگاه، متناسب

برابر پارسی: بی پیوند، بی سر و ته

معنی انگلیسی:
irrelevant, incoherent, silly, desultory, impertinent, inconsequent, footling

لغت نامه دهخدا

بیربط. [ رَ ]( ص مرکب ) ( از: بی + ربط ) بی پیوستگی و ارتباط. که ربط ندارد. که منظم و منتسق نیست. || بی ترتیب. بی نظم. ( آنندراج ): سخن بیربط گفتن ؛ سخنان نامنظم و غیرمنسجم گفتن. پرت و پلا گفتن. رجوع به ربط شود.

فرهنگ فارسی

۱ - بدون ارتباط بی رابطه . ۲ - بی اساس مهمل . ۳ - ( صفت )بی اطلاع بی علم ۴ - بی ترتیب بی نظم .

فرهنگ معین

(رَ ) [ فا - ع . ] ۱ - (ق مر. ) بدون ارتباط ، بی رابطه . ۲ - بی اساس ، مهمل .

فرهنگ عمید

۱. بی ارتباط، بی رابطه.
۲. بی نظم وترتیب.
۳. بی اساس و مهمل.

مترادف ها

irrelevant (صفت)
نامربوط، بی ربط، غیر ضروری

excursive (صفت)
اواره، گردنده، بی ربط، بی ترتیت

desultory (صفت)
بی ترتیب، بی قاعده، پرت، درهم و برهم، بی ربط

loose (صفت)
سست، بی قاعده، شل، ول، هرزه، گشاد، ازاد، بی ربط، بی بند و بار، فروهشته، لق، بی پایه

impertinent (صفت)
گستاخ، بی شرمانه، بی ربط

fragmentary (صفت)
شکسته، ناقص، بی ربط، پاره پاره، جزء جزء، ریز شده

disjointed (صفت)
متلاشی، بی ربط، مجزا، گسیخته، در رفته

incoherent (صفت)
بی ربط، غیر متجانس

inconsequent (صفت)
بی نتیجه، نا درست، بی ربط، گسیخته، غیر معقول، غیر منطقی، فاقد ارتباط منطقی

inapposite (صفت)
بی مورد، بی ربط، نا شایسته، بی موقع، بی جا

inconsecutive (صفت)
بی نتیجه، نا درست، بی ربط، گسیخته، غیر معقول، فاقد ارتباط منطقی

irrelative (صفت)
نامربوط، بی ربط، نا مناسب

فارسی به عربی

صلف , طلیق , غیر ذو علاقة , متفکک , مفکک

پیشنهاد کاربران

نامربوط
جداگانه، جداجدا، سوا، سوا از هم، متفاوت، نامرتبط، مستقل
ازخیره ؛ بیهوده. بیخودی. بی علتی :
خنده هرزه مایه جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است
هان و هان تا نخندی از خیره
که بسی خنده دل کند تیره.
سنائی.
بخیره ؛ برخیره. بی علت. بی جهت. بی سبب :
...
[مشاهده متن کامل]

تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.
فردوسی.
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه.
فردوسی.
چند دهی وعده دروغ همی چند
چند فروشی بخیره با من سروا.
اورمزدی.
ور چه از مردمان بآزارند
مردمانرا بخیره نازارند.
ناصرخسرو.
به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای
مرا بخیره بیک دستگونه برمگرای.
سوزنی.
ای تشنه بخیره چند پویی
این ره که تو میروی سرابست.
سعدی.
دلم وصال تو می جست و عقل می گفتش
بخیره کشتی برخشک تا به کی رانی.
ابن یمین.
برخیره ؛ بی علت. بی سبب. بیهوده. بیخود. بی جهت : و دیوارآن ببلندی چنان بود که هیچ مخلوق آنجا برنتوانست رفتن پس موسی متحیر شد آنجا با آن سپاه درماندند و ندانستند که چه کنند. . . پس موسی خویش را گفت چه حیلت سازیم که برخیره بازنتوانیم گشتن منادی فرمود و گفت کیست از شما که بر آن دیوار برتواند رفتن. ( ترجمه تفسیر طبری بلعمی ) .
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تیره برخیره این تاج و گاه.
فردوسی.
در جهان خدمت امیر من است
خدمتی کان دهد بزرگی بر
من نه بر خیره ایدر آمده ام
مر مرا بخت ره نمود ایدر.
فرخی.
سخت عجب است کار گروهی از فرزندان آدم. . . یکدیگر را ناچیز می کنند و برخیره می کشند و میخورند. ( تاریخ بیهقی ) .
ای که برخیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بوده ست از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
این چرخ بکام من نمی گردد
برخیره سخن همی چه گردانم.
مسعودسعد.
واﷲ که چو گرگ یوسفم واﷲ
برخیره همی نهند بهتانم.
مسعودسعد.
خرده نبود بضاعت زیره
سوی کرمان بری تو برخیره.
سنائی.

beside the point
extraneous to
بیجا، نابجا
بی مورد
s. th that do not relative with a subject
بی پی ، بی بنیاد ، بی ریشه ، ناپیوند ، اپی

بپرس