پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
صاحب کار ؛ آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
صاحب مال ؛دارا.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
صاحب فراش بودن ؛ بستری بودن.
صاحب فراش بودن ؛ بستری بودن.
صاحب علقه ؛ علاقه مند.
صاحب عقل ؛ دانا. عاقل. خردمند.
صاحب عطوفت ؛ مهربان. رؤوف.
صاحب عقل ؛ دانا. عاقل. خردمند.
صاحب علقه ؛ علاقه مند.
صاحب عطوفت ؛ مهربان. رؤوف.
صاحب عزم ؛ بااراده. باعزم. پابرجا.
صاحب عزم ؛ بااراده. باعزم. پابرجا.
صاحب عُجب ؛ خودپسند. متکبر.
صاحب عزم ؛ بااراده. باعزم. پابرجا.
صاحب عُجب ؛ خودپسند. متکبر.
صاحب عُجب ؛ خودپسند. متکبر.
صاحب عزم ؛ بااراده. باعزم. پابرجا.
صاحب عزم ؛ بااراده. باعزم. پابرجا.
صاحب عیال ؛ عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
صاحب عیال ؛ عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
صاحب عیال ؛ عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
صاحب طنطنه ؛ مطنطن. شکوه مند.
صاحب طنطنه ؛ مطنطن. شکوه مند.
صاحب طنطنه ؛ مطنطن. شکوه مند.
صاحب صیت ؛ نامی. شهیر.
صاحب صیت ؛ نامی. شهیر.
صاحب صفین ؛ علی علیه السلام.
صاحب صفین ؛ علی علیه السلام.
صاحب صیت ؛ نامی. شهیر.
صاحب صیت ؛ نامی. شهیر.
صاحب سواد ؛ باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
صاحب سواد ؛ باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
صاحب سواد ؛ باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
صاحب سواد ؛ باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
صاحب دیده ؛ بصیر.
صاحب دیده ؛ بصیر.
صاحب جلال. [ ح ِ ج َ ] ( ص مرکب ) دارای شکوه. بزرگ. بزرگ قدر.
صاحب جلال. [ ح ِ ج َ ] ( ص مرکب ) دارای شکوه. بزرگ. بزرگ قدر.
صاحب جلال. [ ح ِ ج َ ] ( ص مرکب ) دارای شکوه. بزرگ. بزرگ قدر.
صاحب جیش. [ ح ِ ج َ / ج ِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب الجیش. سپهسالار لشکر : القبض علی اریارق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جری ذلک. . . ( تاریخ بیهقی ...
صاحب جیش. [ ح ِ ج َ / ج ِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب الجیش. سپهسالار لشکر : القبض علی اریارق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جری ذلک. . . ( تاریخ بیهقی ...
صاحب ثروت ؛ دولتمند. مالدار. دارا.
صاحب جاه. [ ح ِ ] ( ص مرکب ) خداوند مقام و منصب. ارجمند : با من راه نشین خیز و سوی میکده آی تا ببینی که در آن حلقه چه صاحب جاهم. حافظ.
صاحب جاهی. [ ح ِ ] ( حامص مرکب ) مقام صاحب جاه : خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی. حافظ.
صاحب جاهی. [ ح ِ ] ( حامص مرکب ) مقام صاحب جاه : خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی. حافظ.