پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٢٩٠)
۱. خواب آلوده. خموده. بی حال. کسل ۲. رخوت آلود. افسرده کننده. کسالت اور مثال: Hot and humid weather makes me lethargic اب و هوای گرم و مرطوب من را خ ...
کسل کننده. ملال آور. خسته کننده مثال: these poems are rather tedious این اشعار نسبتا خسته کننده و ملال آور هستند.
۱. آرامش بخش. ارام ۲. ( آب و هوا ) رخوت آور. سست کننده مثال: a relaxing dip in the pool یک اب تنی آرامش بخش در استخر
۱. فرو کردن در آب. ۲. فرو رفتن در آب ۳. غوطه ور شدگی. غوطه وری ۴. غسل مثال: The wood had become swollen from prolonged immersion. چوب از غوطه ور شدن ...
۱. وحشی. بربر ۲. بی ذوق. بی شعور ۳. بی فرهنگ. بی تمدن مثال: the town fell to the barbarians شهر به تصرف بربرها و وحشی ها در آمد.
۱. عقب ماندن. عقب افتادن. ۲. عقب ماندگی. واماندگی. کندی ۳. فاصله. شکاف مثال: the other walkers lag behind. بقیه پیاده روی کننده ها عقب افتادند.
۱. راه نورد. پیاده روی کننده ۲. رهرو ۳. ( پزشکی ) واکر. راهبر مثال: the other walkers fell behind بقیه پیاده روی کننده ها عقب افتادند.
اطاعت کردن. پیروی کردن مثال: he won't comply with their demands او از مطالبات آنها پیروی نخواهد کرد.
تی شرت مثال: I bought a tee shirt for my daughter. من برای دخترم یک تی شرت خریدم.
نفرت انگیز. مشمئز کننده مثال: to desert was despicable in their eyes
۱. هیز نگاه کردن به ۲. چشم چرانی کردن ۳. نگاه هیز مثال: Ogling young women in the street چشم چرانی کردنِ زنان جوان در خیابان نگاه هیز کردن به زنان ...
۱. نیمه وقت ( در مقابل تمام وقت ) ۲. ( فوتبال و غیره ) وقت بین دو نیمه بازی. هاف تایم مثال: I am looking for a half - time work. من دنبال یک کار نیم ...
۱. متوازن. متعادل ۲. هماهنگ. متناسب ۳. جامع. جامع الاطراف مثال: Eat balanced proportion of food خوردن سهم متعادل و متناسبی از غذا.
خوره تلویزیون. تنبل مثال: Come on! Stop being a couch potato! یالا بجنب! دست از خوره تلویزیون بودن بردار. یالا بجنب! اینقدر تنبل نباش.
گوشی. هدفون مثال: Listening to music by headsets can be harmful to one’s hearing and even brain. گوش دادن به موسیقی با هدفون و گوشی می تواند برای شن ...
۱. ( سیاست ) میان دوره ای ۲. ( امتحان و غیره ) میان ترم مثال: We have a midterm exam tomorrow. فردا یک امتحان میان ترم داریم.
۱. اجتماعی. معاشرتی ۲. خوش مشرب. خون گرم. زود آشنا ۳. گرم. پر شور. باحال مثال: Art makes people more creative and sociable. هنر آدمها را خلاق تر و ا ...
خسته. کسل. بی حوصله. بی حال مثال: I was bored and tired when we arrived. من وقتی رسیدیم بی حوصله و خسته بودم.
مثال: a skillful painter یک نقاش چیره دست و ماهر By handicrafts, we mean making decorative items in a skillful way using our hands بوسیله صنایع دستی ...
۱. هوا - فضا ( = جو و فضای بالای جو ) ۲. هوا - فضایی مثال: Britain is leading the way in aerospace technology بریتانیا ابتکار عملِ تکنولوژی هوافضا ر ...
ازادی خواهی. آزادمنشی مثال: He was concerned over growing liberalism in the Church. او نگران رشد لیبرالیسم و آزادی خواهی در کلیسا بود.
فاقد شرایط لازم. فاقد صلاحیت مثال: fielding an ineligible player به کار گرفتن یک بازیکن فاقد صلاحیت
۱. ( ماده ) افزودنی ۲. جمع پذیر. جمعی ۳. جمع شونده. افزایشی مثال: additives for fining wine افزودنی هایی برای خالص کردن شراب
۱. وحشت زده. سراسیمه. دستپاچه. هول ۲. ناشی از وحشت مثال: panicky onlookers ran for cover تماشاچی های وحشت زده دنبال حفاظ و پناه دویدند.
( ساختمان ) نشست مثال: ( Brit. ) your policy provides cover against damage by subsidence سیاستِ شما، بیمه ی در برابر خسارت بوسیله نشست {ساختمان} را ...
۱. سنگ کاری ۲. بنای سنگی ۳. ( به صورت جمع ) محل سنگ تراشی. سنگ تراشی مثال: the stonework was painted with pastel paint سنگ کاری با رنگ پاستل نقاشی ش ...
۱. مداد شمعی ۲. مداد رنگی ۳. گچ رنگی ۴. با مداد شمعی یا مداد رنگی کشیدن مثال: water thinned out the crayon into a wash آب، مداد شمعی را به یک لایه ی ...
سراسیمه کننده. خجل کننده مثال: she threw a withering glance at him. او به مرد نگاه اجمالی خجل کننده ای انداخت
( حقیقی و مجازی ) تاریخ مصرف مثال: throw out food that's past its sell - by date. غذاهایی که تاریخ مصرف آنها گذشته است را دور بینداز.
۱. حرارتی. گرمایی ۲. گرم ۳. صعود جریان هوای گرم مثال: a thermal light bulb throws out a lot of heat یک چراغ لامپ حرارتی مقدار زیادی گرما متساعد می کن ...
۱. جنگل ۲. زمین های جنگلی. بیشه زار مثال: he brought them deep into woodland. او آنها را تا ته جنگل برد.
آسایشگاه ( بیماران علاج ناپذیر ) مثال: the hospice cares for the terminally ill. این آسایشگاه از بیمار رو به مرگ مراقبت می کند.
( بیمار ) مردنی، رو به مرگ مثال: the hospice cares for the terminally ill. این آسایشگاه از بیمار رو به مرگ مراقبت می کند.
( بیماری ) کزاز مثال: tetanus shots آمپولهای کزاز
۱. تیزی. تیزه ۲. پارگی ۳. گیر. گرفتاری. مشکل / ۱. به جایی گرفتن و پاره شدن ۲. پاره کردن ۳. بلند کردن. دزدیدن ۴. به چنگ آوردن. گیر آوردن. قاپیدن ۵. ( ...
۱. ملی ۲. عمومی. همگانی. سرتاسری ۳. داخلی ۴. دولتی ۵. تبعه مثال: ironing out differences in national systems رفع کردن اختلاف ها در سیستم های دولتی
۱. پر فروش. پر خریدار. مرغوب ۲. قابل فروش. فروش رفتنی مثال: they color evidence to make a story saleable آنها {در} شواهد مبالغه کردند تا یک داستان ر ...
۱. سرشماری ۲. شمارش. آمارگیری مثال: a census return یک گزارش دادن از سرشماری
۱. بی ته. بی عمق. ژرف ۲. بی حد و حصر. بی حد و مرز. بی انتها. نامحدود مثال: he's a bottomless well of forgiveness او یک سرچشمه بی انتها از بخشش و گذش ...
۱. حافظ صلح. پاسدار صلح ۲. حفاظت از صلح. صلح بانی مثال: a peace - keeping force یک نیروی حافظ صلح
۱. راهرو ۲. معبر مثال: a passageway to the kitchen. یک راهرو به طرف اشپزخانه
۱. دسته. مشت. چنگه ۲. باریکه. رشته مثال: she brushed a wisp of hair away او یک باریکه و رشته ای از مو را کنار زد.
۱. گوزن نر ۲. ( بورس سهام ) دلال مثال: the stags' antlers are cast each year شاخ های گوزن نر هر سال می افتد.
۱. کنجکاو. جستجوگر ۲. پرسش گرانه. کنجکاوانه مثال: an inquiring cast of mind یک نوع ذهن کنجکاو و جستجوگر
تپانچه. هفت تیر. اسلحه کمری مثال: he turned his pistol on Liam او اسلحه کمری اش را بر روی �لیام� نشانه رفت.
۱. پشتک. معلق. کله معلق ۲. پشتک زدن. معلق زدن مثال: she turned a somersault او یک کله معلق اجرا کرد. او یک پشتک زد.
۱. ماشین تراش ۲. چرخ کوزه گری ۳. دستگاه خراطی مثال: an object turned on a lathe یک شی بر روی یک چرخ کوزه گری شکل داده شد. یک شی بر روی دستگاه خراطی ...
۱. ( لباس ) تو. تو گذاشتگی ۲. لبه. حاشیه ۳. تو گذاشتن ۴. محاصره کردن ۵. محدود کردن / ۱. ( برای ابراز تردید ) اِم ۲. مِن مِن کردن مثال: I turned up t ...
همه پرسی مثال: he called on the government to hold a plebiscite او از دولت درخواست برگزاری یک همه پرسی کرد.
( نظامی ) عضو نیروی احتیاط مثال: they called up the reservists آنها اعضای نیروی احتیاط را برای سربازی گرفتند. آنها اعضای نیروی احتیاط را فراخواندند.