پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
right from the word go
( right ) from the word go
( right ) from the word go
( right ) from the word go
( قوادة ) قوادة. [ ق َ دَ ] ( ع ص ) زنی را گویند که به جاها رود و زنان بجهت مردان بهم رساند، و مرد این کاره را کس کش گویند. ( برهان ) . رجوع به قَوّا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
لنبان. [ لَم ْ ] ( ص ، اِ ) زنی را گویند که از قحبگی و فاحشگی گذشته به قیادت و قوادگی مشغول باشد. یعنی کنیزها و دخترخانها به هم رساند و به قحبگی اندا ...
زن به مزد فرهنگ فارسی معین ( زَ. بِ. مُ ) ( ص مر. ) دیوث ، قواد.
قرته زن . [ ق َ ت َ / ت ِ زَ ] ( ص مرکب ) مرد دیوث . ( ناظم الاطباء ) .
رومی زن رعنا ؛ کنایه از آفتاب است . ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از برهان ) .
زن جلب ( صفت ) آنکه زنش فاسد و نابکار است .
گردن زن . [ گ َ دَ زَ ] ( نف مرکب ) سیاف که در عرف حال جلاد گویند. ( آنندراج ) : خاک همان خصم قوی گردن است چرخ همان ظالم گردن زن است . نظامی . چن ...
پشت ریز. [ پ ُ ] ( ق مرکب ) پیاپی. متوالی. پی درپی.
پشت ریز. [ پ ُ ] ( ق مرکب ) پیاپی. متوالی. پی درپی.
بستان چه . [ ب ُ چ ِ / چ َ ] ( اِ مصغر ) باغچه . باغ کوچک . بستان کوچک : در موسم بهار که دریا شود جهان بستانچه ٔ تو گردد همچون بهشت گنگ . سوزنی .
بستان چه . [ ب ُ چ ِ / چ َ ] ( اِ مصغر ) باغچه . باغ کوچک . بستان کوچک : در موسم بهار که دریا شود جهان بستانچه ٔ تو گردد همچون بهشت گنگ . سوزنی .
دریابیگ فرهنگ فارسی عمید ( اسم ) [فارسی. ترکی] ‹دریابیگی› ( نظامی ) [منسوخ] daryābeyg بزرگ دریا؛ رئیس دریا؛ دریادار.
دریابیگ فرهنگ فارسی عمید ( اسم ) [فارسی. ترکی] ‹دریابیگی› ( نظامی ) [منسوخ] daryābeyg بزرگ دریا؛ رئیس دریا؛ دریادار.
درنگ دادن . [ دِ رَ دَ ] ( مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : چوضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمان درنگ . فردوسی . زمانه ندادش بر آن بر درنگ ...
درنگ دادن . [ دِ رَ دَ ] ( مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : چوضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمان درنگ . فردوسی . زمانه ندادش بر آن بر درنگ ...
درنگ دادن . [ دِ رَ دَ ] ( مص مرکب ) مهلت دادن . زمان دادن : چوضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمان درنگ . فردوسی . زمانه ندادش بر آن بر درنگ ...
گریزش . [ گ ُ زِ ] ( اِمص ) اسم مصدر گریختن : کزین لشکر امروز جنگی منم به گاه گریزش درنگی منم . فردوسی . که جستی سلامت ز کام نهنگ بگاه گریزش نکرد ...
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
چالاک چنگ . [ چ َ ] ( ص مرکب ) قوی چنگ . قویدست . ماهر. تردست : شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی درآمد چو پویان نهنگ . نظامی .
نهنگ نیلگون ؛ تیغ. ( از آنندراج ) . کنایه از شمشیر است .
نهنگ فلک ؛ کنایه از برج سرطان است . ( از رشیدی ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) .
راه بی پس و پیش
راه بی پس و پیش
سوبه راه، زابراه لهجه و گویش تهرانی معطل
بی رسم و راه . [ رَ م ُ ] ( ص مرکب ) بی طریق و آیین . بی قاعده و قانون . رجوع به رسم و راه شود.
بی رسم و راه . [ رَ م ُ ] ( ص مرکب ) بی طریق و آیین . بی قاعده و قانون . رجوع به رسم و راه شود.
خار راه . [ رِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مانع و حایل . ( آنندراج ) . مزاحم . مانع. سد راه پیشرفت .
خار راه . [ رِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مانع و حایل . ( آنندراج ) . مزاحم . مانع. سد راه پیشرفت .
تیره راه . [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) راه تاریک . || بدراه . بددین . منحرف : زمانی همی گفت بر ساوه شاه چه سود آمد از جادوی تیره راه . فردوسی . رجوع ب ...
تیره راه . [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) راه تاریک . || بدراه . بددین . منحرف : زمانی همی گفت بر ساوه شاه چه سود آمد از جادوی تیره راه . فردوسی . رجوع ب ...
تیره راه . [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) راه تاریک . || بدراه . بددین . منحرف : زمانی همی گفت بر ساوه شاه چه سود آمد از جادوی تیره راه . فردوسی . رجوع ب ...
تیره راه . [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) راه تاریک . || بدراه . بددین . منحرف : زمانی همی گفت بر ساوه شاه چه سود آمد از جادوی تیره راه . فردوسی . رجوع ب ...
ره توشه. [ رَه ْ ش َ / ش ِ ] ( اِ مرکب ) توشه و آزوقه راه مسافر. ( ناظم الاطباء ) . زاد مسافر : ره آورد عدم ره توشه خاک سرشت صافی آمد گوهر پاک. نظام ...
نان راه . [ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) توشه . ( آنندراج ) . زاد سفر : دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم به کاسه ٔ سم خود می کند ز نعل خمیر. سلیم ...
نان راه . [ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) توشه . ( آنندراج ) . زاد سفر : دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم به کاسه ٔ سم خود می کند ز نعل خمیر. سلیم ...
ره توشه. [ رَه ْ ش َ / ش ِ ] ( اِ مرکب ) توشه و آزوقه راه مسافر. ( ناظم الاطباء ) . زاد مسافر : ره آورد عدم ره توشه خاک سرشت صافی آمد گوهر پاک. نظام ...
نان راه . [ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) توشه . ( آنندراج ) . زاد سفر : دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم به کاسه ٔ سم خود می کند ز نعل خمیر. سلیم ...