پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
به وجه اجمال ؛ به طریق اجمال.
به وجه بودن و به وجه نبودن ؛ مشروع و حلال بودن یا نبودن : گرچه از مال و گندم نه به وجه هم خزانت پر است و هم انبار بس تفاخر مکن که اندر حشر گندمت کژدم ...
به وجه بودن و به وجه نبودن ؛ مشروع و حلال بودن یا نبودن : گرچه از مال و گندم نه به وجه هم خزانت پر است و هم انبار بس تفاخر مکن که اندر حشر گندمت کژدم ...
به وجه اجمال ؛ به طریق اجمال.
خوشترین. [ خوَش ْ / خُش ْ ت َ ] ( ص عالی ) بهترین. نیکوترین. قشنگترین : و این. . . اسکجکت خوشترین دیههای بخارا بوده است. ( تاریخ بخارای نرشخی ) . فرا ...
steal up on ( someone or something )
افراشته
نای گلو. [ ی ِ گ َ / گ ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حلقوم. ( ناظم الاطباء ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن ) . حنجره. ( ترجمان القرآن ) . حنجر حلق. قصبةال ...
نای گلو. [ ی ِ گ َ / گ ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حلقوم. ( ناظم الاطباء ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن ) . حنجره. ( ترجمان القرآن ) . حنجر حلق. قصبةال ...
سنگ گل . [ س َ گ ِ گ ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سجیل . ( نصاب الصبیان ) ( ترجمان القرآن ) .
شکافته The pig’s head hung down with gaping neck and seemed to search for something on the ground
شکم پاره The gutted carcass of a pig swung from the stake, swinging heavily as the twins toiled over the uneven ground
محموله They were chanting, something to do with the bundle that the errant twins carried so carefully
procession
procession
مشایعین
رغبت کردن. [ رَ / رِ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کیپانیدن و مایل شدن. ( ناظم الاطباء ) . تنافس. ( ترجمان القرآن ) ( دهار ) ( مصادر اللغه زوزنی ) . اراده ...
سنگ روی سنگ بند نشدن
کتمان سر ؛ نگهداری راز. ( ناظم الاطباء ) . پوشیده داشتن راز : برزویه گفت قویتر رکنی بناء مودت دوستان را کتمان اسرار دوستان است. ( کلیله و دمنه ) . اب ...
کتمان سر ؛ نگهداری راز. ( ناظم الاطباء ) . پوشیده داشتن راز : برزویه گفت قویتر رکنی بناء مودت دوستان را کتمان اسرار دوستان است. ( کلیله و دمنه ) . اب ...
( آستین بالازدن ) ( مصدر ) آستین بر زدن بکاری . مصمم شدن بر آن آماده گردیدن برای انجام دادن آن.
خط دادن. [ خ َ دَ ] ( مص مرکب ) نوشته دادن : بمملوکم خطی دادم مسلسل بتوقیعقزلشاهی مسجل. نظامی.
به مذاق کسی تلخ یا شیرین آمدن چیزی ؛ باب طبع او واقع شدن یا نشدن : سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر چون لبت هر سخنی را به شکر غوطه دهم. سلیم ( از آنندر ...
از جا دررفتن ؛ در اصطلاح عامه ، عصبانی شدن. ناگهان خشمناک شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . از جای بشدن.
از سر باز کردن ؛ رفع کردن : ساقیا از شبانه مخموریم از سرم باز کن بلای خمار. سلمان ساوجی.
از سر باز کردن ؛ رفع کردن : ساقیا از شبانه مخموریم از سرم باز کن بلای خمار. سلمان ساوجی.
از سر باز کردن ؛ رفع کردن : ساقیا از شبانه مخموریم از سرم باز کن بلای خمار. سلمان ساوجی.
زمین گذاشتن
صورت گرفتن
اتفاقا
کورذوقی . [ ذَ / ذُو ] ( حامص مرکب ) نداشتن ذوق سلیم . بی ذوقی . ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به کورذوق شود.
کورذوق. [ ذَ / ذُو ] ( ص مرکب ) بی ذوق. آن که ذوق سلیم ندارد. ( فرهنگ فارسی معین ) . بی ذوق و آن که ذائقه نداشته باشد. ( آنندراج ) : چه غم زین عروس س ...
معنی اصطلاح - > از خیر چیزی گذشتن به رغم افایده ی احتمالی چیزی / نیاز به چیزی، از آن چشم پوشیدن مثال: می گویند چشم پزشک بسیار حاذقی است، اما برای سه ...
معنی اصطلاح - > از خیر چیزی گذشتن به رغم افایده ی احتمالی چیزی / نیاز به چیزی، از آن چشم پوشیدن مثال: می گویند چشم پزشک بسیار حاذقی است، اما برای سه ...
معنی اصطلاح - > از خیر چیزی گذشتن به رغم افایده ی احتمالی چیزی / نیاز به چیزی، از آن چشم پوشیدن مثال: می گویند چشم پزشک بسیار حاذقی است، اما برای سه ...
زیر و زبر شدن دو تن ؛ یکی بر روی دیگری قرار گرفتن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیر و زبر شدن دو تن ؛ یکی بر روی دیگری قرار گرفتن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
ارائه طریق ؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
ارائه طریق ؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
ارائه طریق ؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
ارائه طریق ؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
احقاق حق ؛ رسانیدن حق بمستحق. حکم به محق بودن او کردن.
احقاق حق ؛ رسانیدن حق بمستحق. حکم به محق بودن او کردن.
امضا پای چیزی گذاشتن
امضا پای چیزی گذاشتن
قبول داشتن
به جوی گرفتن ، به یک جو نگرفتن ؛ بی ارزش دانستن. بی اهمیت شمردن : با من چو جوی ندید معشوق نگرفت حدیث من به یک جو. سعدی.
به جوی گرفتن ، به یک جو نگرفتن ؛ بی ارزش دانستن. بی اهمیت شمردن : با من چو جوی ندید معشوق نگرفت حدیث من به یک جو. سعدی.
به جوی گرفتن ، به یک جو نگرفتن ؛ بی ارزش دانستن. بی اهمیت شمردن : با من چو جوی ندید معشوق نگرفت حدیث من به یک جو. سعدی.
شکافتن امری ( مسأله ای و غیره ) ؛ روشن کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) .