پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٣)
sombre silence
sombre silence
چه همه! لهجه و گویش تهرانی چه زیاد
چه خاک . [ چ َ هَِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مجازاً قبر. گور : برکشید آن غریق را بشتاب در چه خاک بردش از چه آب . نظامی .
چه خاک . [ چ َ هَِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مجازاً قبر. گور : برکشید آن غریق را بشتاب در چه خاک بردش از چه آب . نظامی .
چه چیزی . [ چ ِ ] ( حامص مرکب ) ماهیت . اصل و کنه هر چیز : چنانک اندررسید به چه چیزی روان و تصور کردن وی چنانک گردیدن به نامردن روان و تصدیق کردن به ...
کیف چه . [ چ َ / چ ِ ] ( اِ مصغر ) کیف خرد. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . رجوع به کیف شود.
کیف چه . [ چ َ / چ ِ ] ( اِ مصغر ) کیف خرد. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . رجوع به کیف شود.
کیف چه . [ چ َ / چ ِ ] ( اِ مصغر ) کیف خرد. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . رجوع به کیف شود.
چه جوئی ؛ چه را جستجو میکنی. چه چیز را میجوئی : چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن بدین داستانی نشاید زدن. فردوسی.
چه جوئی ؛ چه را جستجو میکنی. چه چیز را میجوئی : چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن بدین داستانی نشاید زدن. فردوسی.
برای چه ؛ بخاطر کدام. بخاطر چه چیز.
برای چه ؛ بخاطر کدام. بخاطر چه چیز.
برای چه ؛ بخاطر کدام. بخاطر چه چیز.
برای چه ؛ بخاطر کدام. بخاطر چه چیز.
چه و چون و چند ؛ بجزئیات تمام. از سیر تا پیاز در جائی که پرسش از نوع و جنس و کیفیت و کمیت باشد : بگفتند راز سپهر بلند همان کار او بر چه و چون و چند. ...
lashings of something
to the hilt
in bad nick
in good nick
a drop or splash, esp of blood
دربایستن. [ دَ ی ِ ت َ ] ( مص مرکب ) ضرور بودن. لازم بودن. مورد احتیاج بودن. واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم. ( تاریخ بیهق ) . || ...
دربایستن. [ دَ ی ِ ت َ ] ( مص مرکب ) ضرور بودن. لازم بودن. مورد احتیاج بودن. واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم. ( تاریخ بیهق ) . || ...
دربایستن. [ دَ ی ِ ت َ ] ( مص مرکب ) ضرور بودن. لازم بودن. مورد احتیاج بودن. واجب بودن : چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم. ( تاریخ بیهق ) . || ...
فراپیش داشتن ؛ عرضه کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : آینه جهد فراپیش دار درنگر و پاس رخ خویش دار. نظامی. متاعی که در سله خویش داشت بیاورد و یک یک فراپ ...
فراپیش داشتن ؛ عرضه کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : آینه جهد فراپیش دار درنگر و پاس رخ خویش دار. نظامی. متاعی که در سله خویش داشت بیاورد و یک یک فراپ ...
بیم بر. [ بی ب َ ] ( نف مرکب ) خائف و ترسنده . ( آنندراج ) ( بهار عجم ) . بیم برنده و ترسنده . ( ناظم الاطباء ) . || ( ص مرکب ) بها و قیمت ( و وجه آن ...
بیم بر. [ بی ب َ ] ( نف مرکب ) خائف و ترسنده . ( آنندراج ) ( بهار عجم ) . بیم برنده و ترسنده . ( ناظم الاطباء ) . || ( ص مرکب ) بها و قیمت ( و وجه آن ...
مقطوع روزی . [ م َ ] ( ص مرکب ) بی روزی . آن که رزق وی بریده باشد. آن که وجه معاش وی قطع شده باشد : بخواه و مدار از کس ای خواجه باک که مقطوع روزی بود ...
لغت نامه دهخدا وجوهان. [ وُ ] ( اِ ) ج ِ وجوه و وجه به معنی مهتران و اعیان : سعدبن وقاص را. . . با اشراف و مبارزان و وجوهان عرب سوی کارزار عجم فرستاد ...
لغت نامه دهخدا وجوهان. [ وُ ] ( اِ ) ج ِ وجوه و وجه به معنی مهتران و اعیان : سعدبن وقاص را. . . با اشراف و مبارزان و وجوهان عرب سوی کارزار عجم فرستاد ...
بر وجه . [ ب َ وَ هَِ ] ( حرف اضافه ٔ مرکب ) ( از: بر فارسی وجه عربی ) بطورِ. بطریق ِ. ( ناظم الاطباء ) . بر سبیل ِ : سیم کافی ناصح که خراج و جزیت . ...
بر وجه تعجیل ؛ بچابکی . بطور چابکی . ( ناظم الاطباء ) .
بر وجه تعجیل ؛ بچابکی . بطور چابکی . ( ناظم الاطباء ) .
بر وجه تعجیل ؛ بچابکی . بطور چابکی . ( ناظم الاطباء ) .
بر وجه تعجیل ؛ بچابکی . بطور چابکی . ( ناظم الاطباء ) .
بی وجه . [ وَج ْه ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل : و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه ...
بی وجه . [ وَج ْه ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل : و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه ...
بی وجه . [ وَج ْه ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل : و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه ...
بی وجه . [ وَج ْه ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل : و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه ...
بی وجه . [ وَج ْه ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل : و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه ...
بی وجه . [ وَج ْه ْ ] ( ص مرکب ) ( از: بی وجه عربی ) که وجهی ندارد. که محلی ندارد. بی دلیل : و اگر بر وفق تصور خویش در آن تصرفی نمایند بلاکلام بی وجه ...
به وجه احسن ؛ به طریق نیکو. ( ناظم الاطباء ) .
به وجه شرعی ؛ به طریق شرعی.
به وجه شرعی ؛ به طریق شرعی.
به وجه شرعی ؛ به طریق شرعی.
حلال مشکلات ؛ مشکل گشای. بسته گشای.
حلال مشکلات ؛ مشکل گشای. بسته گشای.
حلال مشکلات ؛ مشکل گشای. بسته گشای.
حلال مشکلات ؛ مشکل گشای. بسته گشای.