پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
زندگی نهانی ؛ حیات خفی . ( فرهنگ فارسی معین ) .
زندگی بخش ؛ محیی. مقابل ممیت. مقابل میراننده. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . آنکه جان بخشد. حیات بخش. حیات انگیز. بخشنده زندگی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زندگانی کردن ؛ تعیش. عیش : یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. ( گلستان ) .
زندگانی دادن ؛ عمر دادن. ( ناظم الاطباء ) : گر ایزد مرا زندگانی دهد وزین اختران کامرانی دهد. فردوسی.
زندگانی دویم ؛ تعیش در آخرت. ( ناظم الاطباء ) .
زندگانی کردن ؛ عمر کردن. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
زندگانی و مرگ ؛ حیات و ممات. بود و نبود. ( فرهنگ فارسی معین ) : نه زو بار باید که ماند نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ. فردوسی.
زندگانی یافتن ؛ جان یافتن. ( آنندراج ) .
زَندَستا ؛ زَندَستان کتاب زند. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به زند و اوستا شود.
زند مجوس ؛ تفسیر کتاب دینی زردشتیان : دیر این نامه را چو زند مجوس جلوه زان داده ام به هفت عروس. نظامی.
زند و است ؛ زند واوستا : چو راه فریدون شود نادرست نباید به گیتی همی زند و است. فردوسی. جهاندار یک شب سر و تن بشست بشد دور با دفتر زند و است. فردوس ...
زَنداَستا ؛ مخفف زند و اوستا است. ( حاشیه برهان چ معین ) . نام کتاب زردشت باشد که به اعتقاد او آسمانی است و آن را �زند وستا� هم خوانند. ( برهان ) ( آ ...
زَنداَوِستا ؛ در زندوستا بیاید. ( آنندراج ) . لقب کتاب شت زردشت ، نخستین فصل از این کتاب. ( ناظم الاطباء ) .
زند اعلی ؛ استخوان دیگر ساعد که از زند اسفل کوچکتر است و امتداد انتهای آن به انگشت بزرگ یا ابهام منتهی می گردد. ( از لاروس ) . استخوانی است دراز که د ...
زندآور ؛ بمعنی حلال است که نقیض حرام باشد. ( برهان ) . یعنی آنچه در زند آمد. کنایه از حلال است ضد حرام. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . حلال را گویند و آ ...
- زند فیل ؛ فیل بزرگ. ( ناظم الاطباء ) .
زنخدان گشادن ؛ کنایه از نمایش دادن حسن و جمال. ( از فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از حسن نمودن. ( آنندراج ) : بدان آیین که خوبان را بود دست زنخدان می گش ...
زند پیل ؛ پیل عظیم. معرب است. ( منتهی الارب ) . مأخوذ از فارسی ، فیل بزرگ و عظیم الجثه. ( ناظم الاطباء ) . مأخوذ از فارسی ژنده پیل ؛ فیل بزرگ. ( یا ...
زنخدان بر زانو ماندن ؛ در حالت و غم و اندیشه باقی بودن : به یمگان من غریب و خوار و تنها از اینم مانده بر زانو زنخدان. ناصرخسرو.
زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...
آیه 74 سوره کهف: فَانْطَلَقَا حَتَّیٰ إِذَا لَقِیَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُکْ ...
آیه 73 سوره کهف: قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلَا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا ترجمه : قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ [موسی] گفت ...
زنجبیل عجم ؛ زنجبیل العجم. اشترغاز . ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( از اقرب الموارد ) . زنجبیل فارسی اشترغار است. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( از ناظم الاطبا ...
زنجبیل فارسی ؛ زنجبیل فارس. زنجبیل الفارس. اشترغار. ( منتهی الارب ) ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به ترکیب قبل شود.
زَنجَبیل کوکَه ؛ زنجفیل کوکه. نانی به اندازه و شکل نیم گلوله توپ که در خمیر آن شکر و زنجبیل کرده باشند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زنجبیل شامی ؛ زنجبیل الشام که زنجبیل بستانی هم نامیده میشود. راسن. زنجبیل البلدی. ( از دزی ج 1 ص 605 ) . راسن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقر ...
زنجبیل پرورده ؛ مربای خشک آن است. زنجبیل مربا. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . مربای زنجبیل. کنسروزنجبیل. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنجبیل بلدی ؛ راسن. زنجبیل شامی . ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . راسن است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به زنجبیل شامی شود.
زنبیل در آب افکندن ؛ ترک کار و بار کردن. ( ناظم الاطباء ) .
زنبیل ساز ؛ سازنده زنبیل و کسی که زنبیل می سازد. ( ناظم الاطباء ) . زنبیل باف.
زنبیل سلیمانی ؛ همان انبانچه سلیمان. ( آنندراج ) : منعمی خواهی ظهوری فقر دستاویز کن چیست ز اسباب سلیمانی که در زنبیل نیست. ظهوری ( از آنندراج ) .
زنبه کشیدن ؛ عمل زنبه کش. ( یادداشت ایضاً ) .
- زنبیل بافی ؛ عمل و شغل زنبیل باف. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || محل بافتن زنبیل.
زنبه کش ؛ در بنایی آنکه آجر یاچارکه و سنگ و زنبه حمل کند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زنبور عسل ؛ حشره ای است از راسته نازک بالان که دارای نژادهای مختلف است که از روی رنگشان تمیز داده میشوند. زنبور عسل ممکنست سیاه ، قهوه ای ، زرد و طلا ...
زنبوروار ؛ مانند زنبور از جهت سر و صدا وشور و غوغا : زنبورخانه طمع آلوده شد مشور زنبوروار بیش مکن زین و آن فغان. خاقانی.
زنبور انگبین ؛ نحل. زنبور عسل. رجوع به ترکیب بعد شود.
زنبور منقش ؛ نوعی زنبور : نی کم از مور است زنبور منقش در هنر نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان. خاقانی.
زنبور نیش ؛ در شاهد زیر ظاهراً تیری با پیکان ثاقب و باریک چون نیش زنبور : به زنبوره تیر زنبور نیش شده آهن وسنگ را روی ریش. نظامی.
زنبور گاوی ؛ زنبور سرخ. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به ترکیب زنبور سرخ شود.
زنبور گیلی ؛ نوعی زنبور منسوب به گیلان : چو زنبور گیلی کشیدند نیش به زنبوره زنبور کردند ریش. نظامی.
زنبور کافر ؛ نوعی از زنبور. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . زنبور سرخ. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : شنیدی که زنبور کافر بمیرد هر آنگه که نیشی بمردم ف ...
زنبور شهد ؛ نحل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به زنبور عسل شود.
زنبورصفت ؛ بر صفت زنبور. که شیوه زنبور دارد. مردم آزار. نیش زن : اختران بینم زنبورصفت کافر سرخ شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم. خاقانی.
زنبور طلایی ؛ سوسک طلایی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنبور سیاه ؛ بوز. ( فرهنگ فارسی معین ) . نوعی زنبور: ضماد مطبوع نوع سیاه او ( زنبور ) در روغن زیتون جهت برص و بهق و. . . مؤثر و گویند آشامیدن خشک سا ...
زنبور سرخ ؛ گونه ای زنبور که از زنبورهای زرد درشت تر است و طول اندامش تا 3 سانتیمتر میرسد و بیشتر در حفره های پوسیده تنه درختان و شکاف دیوارها لانه د ...
زنبور زرد ؛ زنبور. ( فرهنگ فارسی معین ) . زنبور معمولی.
زنبور خون آلوده ؛ ظاهراً زنبور سرخ است : برآرم زین دل چون خان زنبور چو زنبوران خون آلوده غوغا. خاقانی.
زنبور درشت ؛ ظاهراً زنبور سرخ : زنبور درشت بی مروت را گوی باری چو عسل نمیدهی نیش مزن. سعدی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .