پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
اسم Jesse از زبان عبری باستان می آید و شکل اصلی اش יִשַׁי ( تلفظ: Yishai ) بوده. در عبری دو برداشت معنایی رایج دارد: هدیه / عطیه – چیزی که داده شده. ...
به نوشته تورات عوص نام سرزمینی است که ایوب و خانواده اش در آن زندگی می کرد . در سرزمین عوص مردی زندگی می کرد به نام ایوب . او مردی بود درستکار و خدا ...
شدخ عضل ؛ جدایی واقع در پیوستگی عصب سر از درازا و شکستن سر باشد کذا فی بحرالجواهر. و در شرح قانونچه گوید اگر آن جدایی از درازای عصب باشد آن را شق نام ...
بهشت شداد ؛ بهشت که شداد بساخت. ارم. رجوع به ارم شود.
شدائد دهر ؛ سختی های روزگار. ( یادداشت مؤلف ) .
ملائک غلاظ و شداد ؛ ملائکه دلیر و نیرومند: علیها ملائکة غلاظ شداد. ( قرآن 6/66 ) .
قسمهای غلاظ و شداد ؛ قسمهای محکم. سوگندان مغلظه.
شد ملک ؛ نیرومند گرداندن پادشاهی : شداﷲ ملکه ؛ قوی گرداند خدای ملک او را. ( از ناظم الاطباء ) .
شد وثاق ؛ استحکام واستوار کردن وثاق.
شد و مد ؛ شدت و کشش : با شد و مد گفتن ؛ با طول و تفصیل و فصاحت و بلاغت بیان کردن. ( از فرهنگ نظام ) .
استاد شد ؛ آنکه با مراسم خاص میان کسی را که خواهد در حلقه اهل فتوت وارد و جزء فتیان شود ببندد.
- شد طبیعت ؛ بند آوردن اسهال.
شد عضد ؛ قوت دادن بازو را. ( از اقرب الموارد ) .
شد رحال کردن ؛ از جایی به جایی دیگر کوچ کردن. کنایه از سفر است. ( ناظم الاطباء ) .
شد رحال ؛ بستن بار برای رفتن به جایی. ( یادداشت مؤلف ) .
شدالمئزر ؛ کنایه از پرهیز کردن از زنان و کوشش نمودن در کار است. ( منتهی الارب ) .
شدالمئزر ؛ کنایه از پرهیز کردن از زنان و کوشش نمودن در کار است. ( منتهی الارب ) .
شدالنهار ؛ کنایه از وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. شدالضحی. ( ناظم الاطباء ) . بالا برآمدن روز. ( از اقرب الموارد ) . روز دور برآمدن. ( تاج المصادر بیه ...
به شد و مد رفتن ؛ کنایه است از بازخرامیدن به ناز و غرور. ( آنندراج ) .
شدالضحی ؛ شدالنهار است. ( ناظم الاطباء ) .
شدالعقده ؛ محکم کردن گره را. ( از اقرب الموارد ) .
شد کردن ؛ دراز کردن. کشیدن.
شد کردن زمزمه ؛ دراز کشیدن زمزمه. ( ناظم الاطباء ) : با اهل درد زمزمه را شد نمی کنند دل بلبلان به ناله مقید نمی کنند. میرزا طاهر وحید.
شد مخالف ؛ نعره ای که پهلوان در هنگام کشتی وقت غلبه کشد. ( فرهنگ نظام ) .
آمد و شد کردن ؛ آمد و رفت کردن و بسیار رفتن به جایی و تردد بسیار نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
شد پهلوان ؛ آواز بلندی که کشتی گیران در اول گرفتن کشتی برکشند. ( ناظم الاطباء ) .
شخص شخیص ؛ سرکار عالی.
شخوده روی ؛ خراشیده رخسار. رخسار به ناخن کننده. شخوده رخ : شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخی چو نقره خام. فرخی.
رخ شخوده ؛ خراشیده روی. رخساره در ماتم کسی به ناخن کنده : دلبرانند بر سر کویش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی.
شخوده رخ ؛ روی مجروح. که گونه ها را به ناخن مجروح کرده باشد. خراشیده رخسار : همه رفت غلطان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا . فردوسی.
شخوده دل ؛ دل ریش. خراشیده دل : برفتند و شبگیر بازآمدند شخوده دل و پرگداز آمدند. فردوسی.
شخصیت حقوقی ؛ حالت و خصوصیت شخص حقوقی. و در حقوق جدید شخصیت حقوقی و قانونی با پیدایش شخصیت طبیعی آغاز و با از بین رفتن شخصیت طبیعی صرف نظر از نژاد و ...
احوال شخصیة ؛ مسائل مربوط به شخص از نظر تابعیت و سن و جنسیت و ولادت و فوت و ازدواج و طلاق. رجوع به احوال شخصی شود.
لباس شخصی ؛ در تداول عامه مقابل لباس رسمی است.
ماشین شخصی ؛ که کرایه نباشد.
خانه شخصی ؛ که استیجاری نباشد.
شخص حقوقی ؛ شخص اعتباری. در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس ( جدا از شخصیت خودشان ) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت ...
شخص ثالث ؛ در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی. در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحله دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده ...
شخص اول مملکت ؛ رئیس حکومت. رئیس دولت.
شخص اعتباری ؛ شخص حقوقی ، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است. ( از الموسوعة ال ...
مفاعیل خمسه ؛ عبارت از مفعول به ، مفعول معه ، مفعول فیه ، مفعول له و مفعول مطلق است. و رجوع به همین کلمه ها شود.
درد مفاصل ؛ درد بندگاه ها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . دردی که بر یکی از مفاصل مثلاً زانو، آرنج ، مچ پا وجز آن عارض شود : شراب سپید و تنک خداوند ...
باد مفاصل ؛ در تداول ، روماتیسم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
داءالمفاصل ؛ درد مفاصل. وجع مفاصل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ترکیب بعد شود.
مفاصا حساب ؛ به معنی مفاصاست. ( ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ) .
مفارقات نوری یا نوریه ؛ مفارقات محض ، عقول ، از آن جهت چنین نامیده می شوند که هم به فعل و هم به وجود نیازی به ماده ندارند و برخلاف نفوس که وجود مستقل ...
مفارقات نوری یا نوریه ؛ مفارقات محض ، عقول ، از آن جهت چنین نامیده می شوند که هم به فعل و هم به وجود نیازی به ماده ندارند و برخلاف نفوس که وجود مستقل ...
- مفارقات محض یا محضه ؛ عقول اند که آنها را مفارقات نوریه نیز گویند. و رجوع به ترکیب بعد و فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی و فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ...
مفارقات عقلیه ؛ عقول. ( فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ) . و رجوع به مفارقات محض شود.
مفارقات علویه ؛ عقول و نفوس. ( فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ) .