پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٣٤)
ریش دلی ؛ دل ریشی. آزردگی خاطر.
ذات الریش ؛ گیاهی مانند قیصوم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) .
روی ریش ؛ که روی او مجروح باشد. خراشیده روی : رحیل آمدش هم در آن هفته پیش دل افکار و سربسته و روی ریش. سعدی ( بوستان ) .
ریش چغز ؛ ریشی که تا آن را چاک نکنند به ْ نشود. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) .
ریش روان ؛ ناسور. ناصور. ( بحر الجواهر ) .
ریش و دارو هردو به دست کسی بودن ؛ هم درد و هم درمان در اختیار او بودن. ( امثال وحکم دهخدا ) : ترا هم ریش و هم دارو به دست است چرا درد تو از دارو گسست ...
ریشش درآمده ؛ مبتذل شده است. نفع سابق را ندارد. همه کس آن را داند. بکر نیست. ( یادداشت مؤلف ) .
- ریش و گیس بافتن یا ریش و گیس بهم بافتن ؛ با هم شور کردن. عقل سرهم کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
- ریش و گیس بافتن یا ریش و گیس بهم بافتن ؛ با هم شور کردن. عقل سرهم کردن. ( یادداشت دهخدا ) .
ریش و گیس گرو گذاشتن ؛ ضمانت کردن. شفاعت کردن.
ریشی و پشمی بهم زدن ؛ کودکی را ریش برآمدن. صاحب ریش و پشمی بودن. ( یادداشت دهخدا ) .
ریش نداشتن ؛ کنایه از عزت و حرمت و اعتبار و آبرو نداشتن. ( آنندراج ) : پیش معنی بی قبول رشوه کس ریشی نداشت بهرمزد اصلاح کار خلق چون دلاک کرد. اثیرال ...
ریش محرابی ؛ نوعی ریش شبیه به محراب.
ریش مورچپه ؛ شاید ریش مورچه پی. رجوع شود به ترکیب بعدی. ( یادداشت دهخدا ) .
ریش مورچه پی ؛ بسیار کوتاه زده شده باشد نه اینکه از بن تراشیده شده باشد.
ریش نادری ؛ شاید ریش مشابه ریش نادرشاه.
ریش کشیدن ؛ برقیاس ریش کندن ، کنایه از متأسف و متحسر یا رنج و محنت کشیدن بیفایده باشد. ( آنندراج ) : مهلت اجل دهد ملکی را که هر زمان ریش از برای رفت ...
ریش گرو دادن ؛ زبان دادن. پایندانی و ضمانت کردن. ( یادداشت دهخدا ) .
ریش کسی را در دست داشتن ؛ از او گروی یا مابه الضمانی در دست داشتن. ( یادداشت مؤلف ) .
ریش فتحعلیشاهی ؛ ریش دراز همانند ریش فتحعلیشاه.
ریش کپه ( به فک اضافه ) ؛ ریش پهن. ریش تپه. بلمه. پرریش. لحیانی. ( به اضافه ) ریش انبوه و پرپشت. و نیز رجوع به مترادفات شود.
ریشش به نماز نیست ؛ ظاهراً یعنی استوار و مؤمن و صادق نیست : اما آنچه گفته است که : �رافضیان را همه امید به قائم باشد� ریشش به نماز نیست که دروغ گوید ...
ریشش درآمدن ؛ غیر قابل انتفاع و بی مصرف شدن چیزی. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
ریشش را به خون سرش خضاب کردن ؛ سرش را بریدن. کشتن. ( یادداشت دهخدا ) .
ریش سیه سپید ؛ لحیة لیثة. ( منتهی الارب ) . ریش جوگندمی. رجوع به ترکیب ریش جوگندمی شود.
ریش دراز ؛ که ریش دراز دارد. که ریش بلند دارد. ( یادداشت دهخدا ) .
ریش در دست دیگری یا کسی داشتن ؛ بی اختیاری در کاری. ( مجموعه مترادفات ص 71 ) . اختیار کار خود به او سپردن. ( آنندراج ) : هرکه دل پیش دلبری دارد ریش د ...
ریش در دست دیگری یا کسی داشتن ؛ بی اختیاری در کاری. ( مجموعه مترادفات ص 71 ) . اختیار کار خود به او سپردن. ( آنندراج ) : هرکه دل پیش دلبری دارد ریش د ...
ریش در آسیا یا از آسیا سفید کردن ؛ کنایه از نادان و ناآشنا بودن به آداب و آیین معاشرت. تجربه ای از عمر دراز به حاصل نکردن. ( از یادداشت مؤلف ) . کنا ...
ریش در آسیا یا از آسیا سفید کردن ؛ کنایه از نادان و ناآشنا بودن به آداب و آیین معاشرت. تجربه ای از عمر دراز به حاصل نکردن. ( از یادداشت مؤلف ) . کنا ...
ریش در آسیا یا از آسیا سفید کردن ؛ کنایه از نادان و ناآشنا بودن به آداب و آیین معاشرت. تجربه ای از عمر دراز به حاصل نکردن. ( از یادداشت مؤلف ) . کنا ...
ریش دادن و ریش گرفتن ؛ متعهد شدن. ( یادداشت دهخدا ) .
ریش دادن ؛ ضمانت کردن. ( یادداشت دهخدا ) .
یش خروس ؛ غبغب خروس. رعثه. ( یادداشت دهخدا ) .
ریش خود را زدن ؛ اصلاح کردن ریش با ماشین نه با تیغ.
ریش چپرباف ؛ ریش کلانی که مثل شانه جولاه باشد. ( آنندراج ) : آن ریش چپرباف که در بقچه نگاهش می داشت برای در و دیوان به کجا رفت. شرف الدین شفایی ( از ...
ریش حنایی ؛ که ریش خود را به حنا خضاب کرده باشد. ( از یادداشت دهخدا ) .
ریش حنایی ؛ که ریش خود را به حنا خضاب کرده باشد. ( از یادداشت مؤلف ) . - || متظاهر به رعایت آداب نظافت و طهارت.
ریش خر ؛ پرسیاوشان. لحیةالحمار. ( از منتهی الارب ) . رجوع به پرسیاوشان شود.
ریش پرباد ؛ با غرور و تکبر. ( از غیاث اللغات ) .
ریش جوگندم ؛ مرد میانه سال. کهل. ( از مجموعه ٔمترادفات ص 167 ) . موی آمیزه. ( آنندراج ) : این را عزت به فضل بود و به هنر او را حرمت به ریش جوگندم بود ...
ریش جوگندمی ؛ سیاه و سپید.
ریش برکندن ؛ کندن موهای ریش. کنایه از زاری و اظهار تأسف شدید کردن ، مانند برسر زدن : ریش برمی کند و می گفت ای دریغ کآفتاب نعمتم شد زیر میغ. مولوی.
ریش به دوغ سفید کردن ؛ کنایه از مردم بی عقل و کسی که کم تجربه باشد. ( برهان ) . ناتجربه کارو کم عقل. ( مجموعه مترادفات ص 351 ) ( آنندراج ) . عمر را ب ...
- بی ریش ؛ که ریش ندارد. نابالغ. - || امرد.
به ریش نزدیک ؛ نوجوان. نوجوانی که ریش آمدن وی نزدیک باشد. نوخط : دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست بادویست غلام. . . به ریش نزدیک. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ...
ریش بر باد دادن ؛ کنایه از ریش تراشیدن است. ( آنندراج ) : مگر ز منهی رایت شنیده ای عالم که ریشهای حریفان همی دهی بر باد. عرفی شیرازی ( از آنندراج ) .
به ریش گرفتن ؛ پذیرفتن. قبول کردن. به مزاح دروغی را چون راست پذیرفتن. پذیرفتن تملق و تبصبص از کسی با علم به خلاف. پذیرفتن گفته تملق آمیز از کسی با وج ...
به ریش کسی پیاز خرد نکردن ؛ از او نترسیدن. به او وقعی نگذاشتن. ( یادداشت مؤلف ) .
به ریش کسی نگریستن ؛ کنایه از متوسل شدن بدو. توقع داشتن از وی : با در و دشت ساز خاقانی خانه و خوان ناسزا منگر تا برون ریشه گیا بینی ز اندرون ریش ده ک ...