پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
شجرة لبنی ؛ میعة. عبهر. شجرة مریم. اصطراک. حب الفول. ( یادداشت مؤلف ) .
شجرة معرفةالخیر ؛ به معنی شجرةالحیاة است. ( از اقرب الموارد ) .
شجرة مریم ؛ نبات بخور مریم است. برگ آن مانند برگ لبلاب کبیر است یک روی آن سبز و روی دیگر مایل به سفیدی و مزغب و ساق آن به اندازه چهار انگشت است و گل ...
شجره نامه ؛ شجرةالنسب. نسب نامه. فهرست اسامی اجداد و پدران کسی
شجرةالنسب ؛ شجره نامه که در آن از نام جد اعلی تا بقیه اولاد ذکر شود. ( از اقرب الموارد ) .
شجرةالحائضه ؛ اسم ام غیلان است. ( مخزن الادویه ) .
شجرةالحرة ؛ آزاددرخت است. ( از مخزن الادویه ) .
شجرةالتین ؛ درخت انجیر است. ( مخزن الادویه ) . فیلگوش. ( منتهی الارب ) .
شجرةالجبار؛ شجرالجبان. پرسیاوشان است. ( مخزن الادویه ) .
شجرةالجن ؛دیودار است. ( مخزن الادویه ) .
شجرةالتسبیح ؛ اندریان است. ( مخزن الادویه ) . ایوب. اندریان. ( یادداشت دهخدا ) .
- شجرةالتنین ؛ لوف کبیر است که لوف الحیة نامند. ( مخزن الادویه ) .
شجرةالتیس ؛ طراغیون است. ( مخزن الادویه ) .
شجرةالبق ؛ دردار است. که به فارسی درخت پشه نامند. ( مخزن الادویه ) . سارشکدار. سارخکدار. ( فرهنگ جهانگیری ) . دردار. نارون. پشه دار. سیاه درخت. نشم ا ...
شجرةالبهق ؛ قنابری است. ( تحفه حکیم مؤمن ) .
شجرةالاکله ؛ به عربی نام صنوبر هندی است که دیودار نامند. ( مخزن الادویه ) .
شجرةالاکله ؛ به عربی نام صنوبر هندی است که دیودار نامند. ( مخزن الادویه ) .
شجرةالبراغیث ؛ طباق است. ( مخزن الادویه ) .
شجرة ابراهیم ؛ پنجنگشت است. بعضی آن را ام غیلان و جمعی شانج دانند و مالیقی نوشته که در فلاجه شجر ابراهیم را عظیم و طویل و کثیرالشوک و پربرگ و گل آن ز ...
شجرة ابی مالک ؛ به یونانی فلوماین نامند گیاهی است که دارای دو نوع بری و بحری است و گیاه آن فقط دارای یک ساق مربع سبزرنگ و برخی مایل به سرخی و بنفش با ...
شجرالخبز ؛ درخت نان. نان دار. ( یادداشت دهخدا ) .
شجرالعقرب ؛ حبله. ( یادداشت دهخدا ) .
شجرالعقرب ؛ حبله. ( یادداشت مؤلف ) .
شجاعت شعار ؛ دلیر و بی باک و بی پروا. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به شجاعة شود.
شجرالبان ؛ شوع. بان. ( یادداشت مؤلف ) .
- شجاع الجوع ؛ کرم شکم. ( مهذب الاسماء ) . دیدان و کرمی که در روده ها بهم میرسد. ( ناظم الاطباء ) .
شته زدن یا شته گرفتن درخت یا زراعت ؛ پدید آمدن شته در آن. آفت شته بدان رسیدن. رجوع به شته شود.
شته زدن یا شته گرفتن درخت یا زراعت ؛ پدید آمدن شته در آن. آفت شته بدان رسیدن. رجوع به شته شود.
شته زدن یا شته گرفتن درخت یا زراعت ؛ پدید آمدن شته در آن. آفت شته بدان رسیدن. رجوع به شته شود.
شته زدن یا شته گرفتن درخت یا زراعت ؛ پدید آمدن شته در آن. آفت شته بدان رسیدن. رجوع به شته شود.
شتر گسسته مهار ؛ شتری که زمام آن پاره شده باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . اشتر که به سر خود رها باشد. که مهار گسلیده واز بند جسته باشد. گریزان و شتابان ...
شتر یک کوهانه ؛ گونه ای شتر که خاص آسیای غربی و افریقای شمالی است و بالاترین درجات گرما را در صحاری میتواند تحمل کند و چند روز بدون آب و علف در صحرا ...
شتر را با ملاقه آب دادن. ( امثال و حکم دهخدا ) . یا شتر را به کمچه یا کفچلیز آب دادن ؛ کار ابلهانه کردن : به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد بود هرآینه ا ...
شترگربه ؛ نازیبا. نامتناسب : در حیز زمانه شترگربه ها بسیست گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فن است. انوری. بیتکی چند می تراشیدم زین شترگربه شعر ناهمو ...
شتر بی کوهان ؛ گونه ای شتر که کوتاه قد و فاقد کوهان و دارای پشمهای نسبتاً بلندی است و خاص آمریکای جنوبی است. لاما.
شتر بی مهار ؛ شتر که مهار ندارد. - || مجازاً، شتر گردنکش. شتر حرون. ( از فرهنگ فارسی معین ) .
شتر خراسانی ؛ گونه ای شتر که در سواری استقامت و راه رفتن نیک مشهور است. بختی. اشترخراسانی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شتر بر نردبان ؛ هویدا. آشکار. رسوا. ( امثال و حکم دهخدا ) : ای نبازیده به ملک و خانمان نزد عاقل اشتری بر نردبان. مولوی. زیر چادر مرد رسوا و عیان سخ ...
شتر بختی ؛ شتر قوی درازگردن. ( ناظم الاطباء ) . - || شتر دو کوهان. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به بختی و شتربال و شتربا و اشتر بختی شود
شتابان کردن ؛ به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود : شتابان کرد شیرین بارگی را به تلخی داد جان یکبارگی را. نظامی.
شتابان در کاری ؛ دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. ( از یادداشت مؤلف ) .
شتاب آلود ؛ به شتاب درآمیخته. شتاب زده : خبر دارد که شانی آرزوی دیدنش دارد به سوی خانه رفتار شتاب آلود بینندش. شانی تکلو.
گردون شتاب ؛ چون گردون شتابان. شتابنده چون آسمان : من آن بادرفتار گردون شتاب ز بهر شما دوش کردم کباب. سعدی.
شبیخون گزیدن ؛انتخاب تاخت شبانه کردن : در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی.
شبیخون کردن ؛ شبیخون بردن. تلبیت. ( ترجمان القرآن ) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز ...
شبیخون ساز ؛ که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی ؛ عمل شبیخون ساز : جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی.
شبیخون گرفتن ؛ شبیخون کردن : سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی.
شبیخون ساز ؛ که تدارک تاخت شبانه کند.
شبیخون بردن ؛ تاختن بردن به شب : هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظام ...
شبیخون جستن ؛ جویای تاختن به شب بودن : شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی.