پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
مهکمان/mehkamān/: اسم. کمان سفید کم رنگی که گاه بر اثر تابش خورشید، به مهی که در پیش روی ناظر قرار دارد پدید می آید. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ ...
مهره مار داشتن:[مجازی] مورد محبت دیگران بودن، در جلب محبت دیگران استعداد یا مهارت داشتن، ( زود علاقه همه را به خودش جلب می کرد، انگار مهرهٔ مار دارد ...
مهره دنبالچه: هر یک از چهار مهره ریز که در پایین ترین بخش ستون مهره های انسان قرار دارد. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
مهره خروسکی:[مکانیک] مهره ای که با دو پیش آمدگی بال مانندِِ جا انگشتی برای پیچاندن آن. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
مهرهٔ خاجی: هر یک از مهره های پیوسته استخوان خاجی در مهره داران. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
مهر کسی را در دل پروردن: او را دوست داشتن. ( سال ها مهر او را در دل پرورده بود. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
مهاجرت فصلی حرکت و جابجایی تکرار شونده در فصل معینی از سال از نقطه ای به نقطه دیگر
در زبان عبری و در تورات به معنی ، دلپسند ، بی عیب و نقص ، خوب ، شایسته ، دلخواه آمده است . . . . . וַיַּרְא אֱלֹהִים, כִּי - טוֹב. ( تورات ، پیدایش ...
شبح باطل ؛ یعنی هباء و یقال : هو ارق من شبح باطل. گفته اند: که اسمها دو قسمند قسمی اسماء اشباحند؛ یعنی آنها که به نظر آیند و احساس شوند و قسمی دیگر ...
شبح المال ؛ عبارت است از شتر و گوسپند و دیگر مواشی. ( از منتهی الارب ) . آنچه از شتر و گوسپند و دیگر مواشی با چشم دیده و شناخته شود. ( از اقرب الموار ...
خوش کردن وقت کسی ؛ بنشاط درآوردن او : ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش.
روز بشما خوش ؛ دروقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند.
شب بشما خوش ؛ ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می گویند بمعنی شب را بشادی بگذرانید. خوش. ( ص ) خشک : اگر خوش آیدْت خشکی فزاید. ابوشکور.
خوش شدن وقت کسی ؛ بنشاط و سرود آمدن او : دست بشراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. ( تاریخ بخارا ) .
وقت خوش شدن ؛ شادان شدن. خوشحال شدن : یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. ( قصص الانبیاء ) .
وقت خوش گشتن ؛ خوشحال شدن. شادان شدن : آنگاه موسی تا احکام شرع توریة را بیان کردی چون وقت موسی خوش گشتی گفتی. ( قصص الانبیاء ) . در دل موسی بگردید که ...
سخن خوش ؛ سخن نکو. گفتار خوب : ملوک عجم سخن خوش. بزرگ داشتندی. ( نوروزنامه خیام ) .
وعده خوش ؛ وعده خوب. وعده نکو : ای وعده تو چون سر زلفین تونه راست آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست ؟ فرخی.
خوش اصل ؛ نژاده. آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان : خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند.
بئلاغ اؤتی یا بولاغ اوتی همان آب تره می باشد. بئلاغ اؤتی: اسم ترکی آب تره می باشد. بلاغ در ترکی یعنی چشمه اوت: علف و گیاه: ی آن نسبی است. در کل گی ...
آب تاز:/ābtāz/ اسم. جریان سیل آسای رودخانه بر اثر خرد شدن یخ ها در بهار و تابستان. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
آب آوردگی:/ābāvardegi/[ پزشکی] نام عامیانه خیز. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
آبالو:/ ābālu/: اسم: عصاره آلو، آبی که آلوی خشک را در آن خیسانده اند. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
آباکا ، اسم/ الیافی که از ساقه موز فیلیپینی معروف به کنف مانیل به دست می آید. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
آبار:/ābār/ اسم:سولفید سرب. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
به آب و آتش زدن:[کنایی] تلاش بسیار کردن. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
به آب انداختن: در آب به ویژه در توده آب مانند: دریا، دریاچه، رود قرار دادن. ( کشتی را به آب انداختن ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
به آب افتادن: در داخل آب افتادن. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
با آب حمام دوست گرفتن:[ کنایی] به کمتر چیزی دل دیگران را به دست آوردن، زود جوش بودن. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
از آب گرفتن: به دست آوردن یا بیرون آوردن از یک توده آب ( رود، دریا و غیره ) ( جنازه او را از آب گرفتند ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
از آب کره گرفتن:[مجازی] در سودجویی مهارت داشتن. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
از آب درآمدن: به وضع یا کیفیت نهایی درآمدن. ( مقاله خوب از آب در نیامد. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
آبی گرم شدن:[ کنایه] سودی رساندن، خدمت کردن. ( از او آبی گرم نمی شود. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
آب ها از آسیاب افتادن[ کنایی] پایان یافتن یک ماجرای پر سر و صدا. ( همین که آب ها از آسیاب افتاد و مردم رفتند و خوابیدند دزد از لانه بوته ها بیرون آمد ...
آبگرم کردن با کسی:[مجازی] با او دوستی کردن. ( اگر با کسی آبی گرم کردیم به او نارو نمی زنیم ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
آب کسی با کسی /به/ در/ توی یک جث نرفتن:[ مجازی] با هم سازگار نبودن. ( این دو همسایه آبشان به یک جور نمی رود. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر ...
آب شدن و رفتن توی زمین:[ مجازی] ناپدید شدن ( هرچه گشتم فایده ای نداشت کلید آب شده بود و رفته بود توی زمین. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فا ...
آب سرد روی سر کسی ریختن:[ مجازی] بر اثر رویداد ناگوار یا خبر بدی دستخوش حیرت یا ناامیدی شدن. ( وقتی دیدم پول ها سر جایش نیست انگار آب سرد روی سرم ریخ ...
آب زدن: خیس یا مرطوب کردن. به همین قیاس. آب زده: سرسری یا با عجله شستن ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
آب رفته به جوی باز نیامدن:[ کنایی] درست نشدن کار پس از خرابی آن.
آب را به هم گره زدن:[ مجازی] در صرفه جویی افراط کردن.
آب را بستن: از جاری شدن آب یا رسیدن آن به جایی جلوگیری کردن. مقابل: آب را باز کردن. ( ظرف پر شد آب را ببند. )
آب را باز کردن: آب را در جایی روان کردن. مقابل آب را بستن. ( آب را باز کن حوض پر شود. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آب دیزی را زیاد کردن:[ کنایی] غذای موجود را معمولاً با افزودن موادی برای عده بیشتری آماده کردن. ( ناهار را پیش ما بمانید آب دیزی را زیاد می کنیم. ) ...
آب چیزی را گرفتن: آب موجود در آن را با فشار دادن بیرون آوردن. ( آب پرتقال را بگیر. آب لباس ها را گرفتم ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آب جایی را کشیدن: آب آن را خالی کردن ( آب چاه را کشید و ریخت توی حوض. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آب جایی را خوردن:[ کنایی] در آنجا بودن؛ در آنجا اقامت داشتن ( وقتی یک فصل آب شهر را خورد دیگر ده را پسند نمی کند. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ ف ...
آب توی /در لانه مورچه ریختن [کنایی] هنگامه و ازدحام پدید آوردن. مثل اینکه آب توی لانه مورچه ریخته باشند کوچه پر شداز جمعیت. ) ( صدری افشار، غلامحسی ...
آب پس دادن: تراوش کردن آب، نم پس دادن. ( رادیاتور آب پس می دهد ) . ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آب به کرت اول بودن:[ کنایی] در آغاز کار یا در همان وضع اولیه باقی بودن. ( بعد از این همه دوندگی هنوز آب به کرت اول است و از محصول و درآمد خبری نیست. ...