پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
سر فرصت: در وقت مناسب، در زمانی که وقت کافی وجود دارد. ( سر فرصت بخوان ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سر ضرب: فوری، بی درنگ. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سر صبر/ با صبر: به آهستگی، با فرصت کافی. ( سر صبر بنشین و درست مطالعه کن ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سر سیاه زمستان: در سرمای شدید فصل زمستان. ( سر سیاه زمستان ما را از خانه اش بیرون کرد. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سر سیری:[ کنایی] از روی بی میلی یا بی اعتنایی. ( او سر سیری کارمی کند. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سر بزنگاه: در وقت کاملاً مناسب. ( علی سر بزنگاه خود را رساند ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
از کسی سر بودن: از او برتر یا بهتر بودن. ( تقی در ریاضیات از همه سر است. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سر کیف بودن: احساس شادی و لذت کردن ( دیشب خیلی سر کیف بودی ) . ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سرحال بودن: با نشاط و تندرست بودن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سر حال آوردن: نشاط یا تندرستی را باز آوردن ( هوای خنک او را سرحال آورد. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
سر حال آمدن: نشاط یا سلامتی یافتن. ( چند روز در بیمارستان خوابید تا سرحال آمد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
عقیق یمنی ؛ عقیق یمن. عقیق یمان. عقیق که از یمن آرند و سرخ رنگ باشد : عقیق در یمن معدن نیک و عقیق یمنی مشهور است و آن معدن را قساس می خوانند. ( نزهةا ...
عقیق مذاب ؛ کنایه از شراب.
عقیق یمان ؛ عقیق یمن. عقیق یمنی. عقیق سرخ رنگ. رجوع به عقیق شود : دُرّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک جزع دو دیده پر زعقیق یمان شود. سعدی.
عقیق یمن ؛ عقیق یمانی. عقیق یمنی. عقیق که از یمن آرند و سرخ رنگ باشد. رجوع به عقیق شود: می اندر قدح چون عقیق یمن به پیش اندرون دسته نسترن. فردوسی
عقیق رُطَبی ؛ عقیقی است سرخ تیره و خطوطی سفید و نازک در آن هست. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
عقیق سرخ ؛ عقیق احمر. نوعی عقیق که دارای رنگ سرخ آتشی است و در جواهرسازی مصرف میشود ( فرهنگ فارسی معین ) .
عقیق چشم بلبلی ؛ نوعی عقیق شجری است که دارای دوایر متحدالمرکز کوچکتری است. زمینه این کانی به رنگ صورتی کم رنگ است. ( فرهنگ فارسی معین ) .
عقیق دلربا ؛ نوعی عقیق براق با جلوه ای زیاد. رجوع به عقیق شود.
عقیق احمر ؛ عقیق سرخ. عقیق قرمز، که نوعی عقیق است. یَنَع. رجوع به عقیق سرخ در همین ترکیبات شود.
به اختیار ؛ دلخواه. بالاراده. به اراده : دشمن خانگی از خصم برونی بتر است اختیار سر خود را بزبان نگذاری. ؟ خویش : کسی که دست چپ از دست راست داند باز ...
سرهم: پیوسته به یکدیگر. ( این چهار تکه سرهم بود ) . ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
در سر پروراندن:[ادبی] در ذهن به صورت یک آرزو یا طرح به آن پرداختن و آن را گسترش دادن. ( مدت ها بود که فکر فرار را در سر می پروراند. ( صدری افشار، غ ...
به سر کسی قسم خوردن:[مجازی] 1 - به پارسایی و درستکاری او اعتماد داشتن، ( همه به سر او قسم می خوردند آن وقت تو می گویی دزد است؟ ) ۲ - او را بسیار گرام ...
بر سر کسی آمدن:[مجازی] دچار چیزی شدن. ( بلاها بر سر آن آمد ) به همین قیاس: بر سر کسی آوردن؛ به سر کسی آمدن؛ به سر کسی آوردن. ( صدری افشار، غلامحسین ...
بر سر دوراهی قرار گرفتن:[کنایی] در موضعی قرار گرفتن که مستلزم انتخاب یکی از دو راه یا وضعیت است. ( فاطمه در مورد انتخاب یکی از دو خواستگار بر سر دورا ...
از سر گذراندن: سپری کردن رویداد یا دوران سخت یا ناخوشایند ( او خطرهای زیادی را از سر گذراند ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
از سر کسی افتادن: فراموش شدن و دیگر به آن نیندیشیدن. ( فکر کاسبی از سرش افتاد. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
از سر راه پیدا کردن:[ کنایی] به رایگان به دست آوردن. ( مگر از سر راه پیدا کردم که به این قیمت بدهم؟ ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
از سر خود باز کردن: از خود دور ساختن، خود را آزاد کردن. ( نانخورهای زیادی را از سر خود باز کن ) ( این ماشین را از سرم باز می کنم ) ( صدری افشار، غل ...
از سر چیزی گذشتن: از آن چشم پوشیدن ( این دفعه از سر تقصیرت می گذرم ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
از سر به در کردن: از سر بیرون کردن، ترک گفتن و فراموش کردن ( فکر رفتن را از سرت به در کن ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
سری توی سرها درآوردن:[مجازی] شهرت و اعتباری به دست آوردن ( بالاخره او هم در آن شهر سری توی سرها درآورد و اسم و رسم پیدا کرد. ) ( صدری افشار، غلامحس ...
سری از هم جدا بودن:[ مجازی] بسیار با هم صمیمی و مهربان بودن ( در آن سال ها ما فقط سری از هم جدا بودیم ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
سر و دست برای چیزی شکستن:[کنایی] سخت خواهان چیزی بودن. ( زمستان مردم برای نفت سردست می شکستند. ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
سرنخ به دست آوردن:[ کنایی] رد یا نشانه ای یافتن. ( پس از مدتی جستجو از یک دکان امانت فروشی سرنخی به دست آوردند و توانستند دزد را بگیرند. ) ( صدری ا ...
سر نترس داشتن: بی باک بودن، نترسیدن. ( خیلی سر نترس داری که اینطور می نویسی ) ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
سر مویی فرق نداشتن: هیچ تفاوتی نداشتن. به همین قیاس سر مویی فرق نکردن. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
سر مویی فاصله داشتن: فاصله بسیار کمی داشتن. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ معاصر فارسی )
سر برگردانیدن از. . . ؛ سرپیچی کردن از. روی برتافتن. اعراض : مگردان سر از دین و از راستی که خشم خدا آورد کاستی. فردوسی. اگر گردد سرم بر خنجر از تو ...
سر کار خود گرفتن ؛ بخود پرداختن.
سیلاب از سر گذشتن ؛ غرق شدن. مجازاً، فرصت از دست رفتن. راه چاره بسته گردیدن : خواب از آن چشم چشم نتوان داشت که زسر برگذشت سیلابش. سعدی. کنون کوش کآ ...
سر سوی جایی نهادن ؛ روی بدان سوی کردن. بدانسو رهسپار شدن : درم داد و سر سوی ایران نهاد کسی را نیامد ز بهرام یاد. فردوسی. ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد د ...
سرفروبردن به کاری ( چیزی ) ؛ سرگرم شدن بدان. بدان پرداختن : چون در ملک متمکن شد سر در عشرت و شراب خواری و خلوتها ساختن فروبرد و بکام و شهوت راندن مشغ ...
سر در کاری ( چیزی ) نهادن ( کردن ) ؛ پرداختن بدان : چون پادشاهی بر وی قرار گرفت سر در نشاط و شراب و کنیزک بازی و تنعم نهاد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 7 ...
سر درکشیدن ؛ سر برداشتن. عصیان ورزیدن. طغیان کردن : پسر کاکو و همگان که به اطراف بودند سر درکشیدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367 ) .
سر خویش گرفتن ؛ بخود مشغول و سرگرم شدن : از خانه بیرون رفت و سر خویش گرفت. ( سندبادنامه ص 293 ) . درهای شارستان بگشایند سر خویش گیرم. ( سندبادنامه ص ...
سر خر بودن ( شدن ) ؛ در تداول ، مزاحم بودن. - || مترسک بودن : ور بازرسانند بدان مجلس خرم ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی ( دیوان چ شاه حسین ...
سر به فکرت فروبردن ، سر بزانوی فکرت نهادن ؛ اندیشیدن. بفکر فرورفتن : سر بزانوی فکرت نهاد و اشک حسرت از فواره دیده بگشاد. ( سندبادنامه ص 253 ) . یکی ...
سر به گریبان فروبردن ؛ اندیشیدن. بفکر فرورفتن : سر تفکر بگریبان حیرت فروبرد. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 93 ) .