پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
پرده زنبور ؛ نام یکی از پرده های موسیقی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . پرده ای است از موسیقی قدیم. ( فرهنگ فارسی معین ) .
چوب به لانه زنبورکردن ؛ نادانسته یا دانسته خود را در بلیه سخت دچار کردن. خود را گرفتار مشکلی سخت کردن.
زنبور خرمایی ؛ زنبور سرخ. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به زنبور سرخ شود.
زنبل کردن ؛ سقفی که گرانبار باشد و شکم کرده باشد، گویند: زنبل کرده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
تیره زنبق ؛ گیاهانی علفی و پایا ازراسته تک لپه ای ها جزو گروه جام و کاسه رنگین که همگی داری تکمه یا پیاز و یا ساقه زیرزمینی هستند و برگهایشان بدون دم ...
ام زنبق ؛ خمر. ( از اقرب الموارد ) . می. شراب. ( ناظم الاطباء ) .
زنبق سفید ؛ زنبق. ( فرهنگ فارسی معین ) . رازقی ( ؟ ) است. گرم بود در اول و معتدل بود در تری و خشکی. ( اختیارات بدیعی نسخه خطی کتابخانه سازمان ) .
زنبق رشتی ؛ سوسن . ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به سوسن شود.
زنبق زرد ؛ گونه زنبق که دارای گلهای درشت و زرد رنگ وبی بو است. سیاف. بربیت. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنبق یعقوبی ؛ نرگس یعقوبی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنبق اصفر ؛ گویند یاسمین زرد است. ( تحفه حکیم مؤمن ) .
زنار گشادن ؛ زنار گسلاندن. زنار بریدن : الهی بر نظامی کار بگشای ز نقش کافرش زنار بگشای. نظامی. آن که باشد که نبندد کمر طاعت او جای آنست که کافر بگش ...
زنار گسلاندن ؛ زنار بریدن. زنار گشادن : برهمنی که به زنار بود نازش او ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار. مسعودسعد.
زنار بریدن ؛ معروف. ( آنندراج ) . زنار پاره کردن. بریدن و پاره کردن زنار : قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس هر قل در خدمت تو برد زنار. فرخی. تسبیح بت تو ...
زنار گسستن ؛ معروف. ( آنندراج ) : دوئی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد. صائب ( از آنندراج ) .
زنار از کمر گشادن ؛ زنار از میان گشادن. مقابل زنار بستن و پوشیدن. ( آنندراج ) . باز کردن زنار از کمر. مقابل زنار بستن. ( فرهنگ فارسی معین ) : از کمر ...
زنار از میان گشادن ؛ زنار از کمر گشادن. ( از آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ) : نه دین بجای و نه ایمان ، به سوی خویشم خوان مگر ز شرم تو بگشایم از می ...
زنار خونی بر میان بستن ؛ میان را به زنار خونین بستن. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از کمر قتل بستن. آماده انتقام و خونخواهی شدن آمده است : همی کوه از خون ...
زنار اززیر خرقه گشادن ؛ کنایه از افشای راز کردن و رسوا نمودن کسی را. ( آنندراج ) : حافظ این خرقه که داری تو ببینی روزی که چه زنار ز زیرش به جفا بگشای ...
زنار قدح ؛ خط قدح. ( غیاث ) ( آنندراج ) . - || موج شراب در قدح. ( ناظم الاطباء ) .
زنار مینا ؛ خطی که از مینای نیم پر بهم رسد. ( آنندراج ) ( از بهار عجم ) .
زنارآویز ؛ ترسا. مسیحی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . ای خُم شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درشت سرتیز مستیز که با او نه برآئی به ستیز نی تو نه ...
زنار ساغر ؛ کنایه از موج پیاله شراب است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( از فرهنگ فارسی معین ) ( از ناظم الاطباء ) . آن خطی ...
زنار سلیمانی ؛ خطی باریک که در میان مهرهای سلیمانی می باشد. ( آنندراج ) .
زنای محصنه ؛ زنا با زن شوهردار. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زناکاری ؛ روسپی بارگی و زنا و جماع غیرمشروع و جِهمَرز. ( ناظم الاطباء ) .
زنا کردن ؛ سفاح. بغا. عنت. مسافحه. تسافح. اسواء. عهر. عهارة. عهور. عهورة. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . جماع نامشروع : ور زنا می کرد چون کس نیست از ر ...
زناگر ؛ زناکننده. زانی : عیار پیشه جوانی زناگری دزدی همی کشیدش هر روز رشته در سوفار. سوزنی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زمینه سازی ؛ مقدمه چینی. آماده ساختن استعداد. اعداد زمینه. تهیه مقدمات برای منظوری.
اولاد زنا ؛ ولدالزنا. حرام زاده. زادغر و پسندره. خشوک. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به زناء شود.
زمینه ساختن ؛ فراهم کردن مقدمات و آماده ساختن.
زمینه دار ؛ در تداول ، صاحب اعتبار. دارنده پایه و اساسی استوار: وکالت فلان در کرمان زمینه دار بود.
زمینه داشتن ؛ در تداول ، مورد قبول بودن کسی یا چیزی ، چنانکه گویند: فلان در فلان سازمان زمینه ای دارد یاتجارت آهن در تهران زمینه خوب دارد.
- زمین و زمان یا زمین و آسمان بهم دوختن ؛ منتهای جهد و کوشش خود کردن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب قبل شود. زمین را به آسمان دوختن ؛ ...
زمین به آسمان دوختن ؛ زمین و زمان را بهم دوختن. کنایه از منتهای جهد و کوشش کردن. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به زمین وزمان بهم دوختن و ترکی ...
زمین شعر ؛ بحر و ردیف و قافیه و غیره که در آن شعر گفته شود. ( بهار عجم ) ( از آنندراج ) : بلاست اخذ معانی ز فکر همطرحان زمین شعر کجا حق شفعه داشته ست ...
زمین غزل ؛ سندش در زمین نظم بیاید. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : از تو قبیله ای به نکوئی مثل شود چون پیش مصرعی که زمین غزل شود. تأثیر ( از بهار عجم ) ...
زمین مقال ؛ از عالم زمین سخن. ( آنندراج ) . کمال را چون پایه طبیعت از آسمان بندی خیال گذشت در عالم زمین یابی مقال ( ! ) به خلاق المعانی مخاطب گشت. ( ...
زمین نظم ؛ ( اصطلاح شعرا ) کنایه از بحر. ( بهار عجم ) . شعر. ( آنندراج ) : قلم صوفی مشرب که در صومعه دوات چند اربعین بر آورده از خاک پاک زمین نظم دان ...
یونان زمین ؛ کشور یونان. مملکت یونان. سرزمین یونان. رجوع به یونان شود.
زمین سخن ؛ سندش در زمین نظم بیاید. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : ز طرف گلشن فردوس به زمین سخن نهال خامه ام از نخل یاسمین بهتر. مفید بلخی ( از بهار عجم ...
زمین بخش ؛ که دولت و ملکت بخشد : زمان ، زمان خردگستر زمین بخش است محال باشد گفتن زمان زمان من است. اثیرالدین اخسیکتی
زمین حسن خیز ؛ زمینی که در آن صاحب جمالان بسیار بهم رسند. ( آنندراج ) : مگر کندی که شوق باده تیز است زمین از لاله و گل حسن خیز است. دانش ( از آنندرا ...
زمین عرب ؛ سرزمینی که عرب در آن سکونت دارد. عربستان. حجاز. رجوع به سفرنامه ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 90 و 112 شود.
توران زمین ؛ کشور توران. سرزمین توران. رجوع به توران شود.
ایسو زمین ؛ ولایت ایسو ( یکی از هفت ولایت روس قدیم ) . رجوع به ایسو شود.
تبت زمین ؛ کشور تبت. رجوع به تبت شود.
خاور زمین ؛ شرق. مملکت خاور.
ایران زمین ؛ کشور ایران. مملکت ایران. رجوع به ایران شود.
زمین خسته ؛ زمین شیار کرده را گویند که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد. ( برهان ) . کنایه از زمینی که در زیر دست و پای چاروا نرم شده باشد. ...