پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٣١)
پول ریختن برای کاری ؛ خرج کردن پول فراوان برای آن کار. ( از یادداشت دهخدا ) .
خاک برریختن ؛خاک انداختن. خاک ریختن. دفن کردن و رویش خاک ریختن : چو گفتی ندارد ز شاه آگهی تنش را ز جان زود کردی تهی به خم کمندش برآویختی ز دور از برش ...
ریختن دم شمشیر ؛ خندیدن شمشیر.
ریختن دم شمشیر ؛ خندیدن شمشیر. - || رخنه دار شدن دم شمشیر. بریدن دم شمشیر. ( از آنندراج ) . || دور انداختن. پراکنده کردن. ( ناظم الاطباء ) .
ریختن صفرا ؛ دور کردن آتش کینه. ( آنندراج ) .
آب کسی را ریختن ؛ آبروی وی بردن : از آن بی حمیت بباید گریخت که نامردیش آب مردم بریخت. سعدی ( بوستان ) .
خشم کسی را بر کسی ریختن ؛ بجای یکی خشم گرفتن بر دیگری. بخاطر ناراحتی رسیدن از دیگری بر کسی خشم گرفتن : چو بشنید خسرو که فرغان گریخت به گوینده بر خشم ...
آبروی یا آب رخ ریختن ؛ بردن. محو کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) : ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته. خاقانی. به ...
آبروی یا آب رخ ریختن ؛ بردن. محو کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) : ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته. خاقانی. به ...
رود خون ریختن ؛ جاری ساختن رود از خون. کنایه از کشتن افراد بیشمار : همی گفت رودابه را رود خون بریزم به روی زمین خود کنون. فردوسی.
ستاره ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن. ( از یادداشت مؤلف ) : همی گفت و از نرگسان سیاه ستاره همی ریخت بر گرد ماه. فردوسی.
خون بر رخسار یا بر رخ ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز. شاکر بخاری.
خون بر رخسار یا بر رخ ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است : خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز. شاکر بخاری.
آب یا آب گرم از دیده ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن : عنان تکاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. به آواز بر جان افراسیاب همی ک ...
آب یا آب گرم از دیده ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن : عنان تکاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم. فردوسی. به آواز بر جان افراسیاب همی ک ...
قروه دگرگون شده واژه پهلوی ( ( گَریوَک ) ) است، به معنی ( ( کوه ) ) هه ژار آن سمت ( ( قُروِه ) ) بود؛ سرِ زمین . ( فارسی هفتم ص 24 ) یعنی هژار آن ...
روله در اصل به بچۀ قنداق پیچ شده گفته می شود و در اصل به معنی بچه قنداق شده است این واژه در قنادی رولر نامیده می شود که اسم یک نوع شیرینی مارپیچی شکل ...
کژال می رفت تا سرى به ( ( عمه کابوک ) ) بزند ( فارسی هفتم ) فارسی آن می شود ( ( غزال می رفت تا سری به عمه کبک بزند کژال : غزال کابوک : کبک ، کابوک ...
کژال تغییر یافته غزال و همان آهوی زیبای سیاه چشم است . و کنایه از دختر زیبا و سیاه چشم شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس ای غزال غزل خوان نیامد ...
ریحان یمانی ؛ قطف است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به قطف شود. و برای ریحان و ترکیبات آن رجوع به مترادفات هریک شود. || هر گیاه خوشبوی. ( از مجمل اللغة ...
روح و ریحان ؛ استراحت و رزق. ( یادداشت مؤلف ) : روح او را به روح و ریحان و ترحم و رضوان از حضرت رحمان می طلبند. ( ترجمه تاریخ قم ص 144 ) . || راحت : ...
ریحان نعنع، ریحان النعنع ؛ به لغت مصری ترنجان است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به ترنجان شود
ریحان نفس ؛ که دمی خوش بوی دارد. که نفسی چون ریحان معطر دارد : جادومنشی به دل ربودن ریحان نفسی به عطر سودن. نظامی.
ریحان هندی ؛ سنبل العصافیر. ( یادداشت مؤلف ) .
ریحان کوهی ؛ شاهسپرم سپید. ( ناظم الاطباء ) . بادروک. حوک. ( یادداشت مؤلف ) . بادروج. ( تحفه حکیم مؤمن ) . دانه های سیاه آن بنام تخم شربتی یا بادرو ...
ریحان فروش ؛ گلفروش. که به فروش ریحان بپردازد: دهند آب ریحان فروشان دی سفالینه خم را ز ریحان می. نظامی.
ریحان ملکی ؛ ریحان الملک. شاه اسپرغم. ( یادداشت مؤلف ) . شاه اسفرم. ( تذکره داود ضریر انطاکی ) . رجوع به ترکیب ریحان الملک در ذیل همین ماده شود.
ریحان سلیمان ؛ ریحان سلیمانی. جم اسفرم. جمسپرم. چمسفرم. ( یادداشت مؤلف ) . حشیشه ای است مانند شبت تر و به اصفهان روید. ( مفاتیح ) . گیاهی از جنس عشق ...
ریحان زرد ؛ کنایه از شعاع آفتاب است. ( از ناظم الاطباء ) ( برهان ) .
ریحان سبز ؛ ضیمران و آن نوعی از شاه اسفرم است. ( از تحفه حکیم مؤمن ) . شاه اسپرم که گلهای سپید و برگهای معطری دارد . ( از گیاه شناسی گل گلاب ص 249 ) ...
ریحان سرشت ؛ خوشبو. برسرشت ریحان : بیا ساقی آن راح ریحان سرشت به من ده که بر یادم آمد بهشت. نظامی.
ریحان دشتی ؛ ضومران ، ضیمران. ( یادداشت مؤلف ) .
ریحان رخ ؛گلرخ. که روی زیبا و شاداب چون گل و ریحان دارد : ریحان رخی از جهان گزیدم الا به رخش جهان ندیدم. نظامی.
ریحان داود ؛ آذان الفار و مرزنجوش. ( ناظم الاطباء ) . ریحان دورو نیز گویند و آن اذن الفار است. ( اختیارات بدیعی ) . رستنیی باشد که آن را مرزنگوش خوان ...
ریحان بدوی ؛ خزامی. ( یادداشت دهخدا ) .
ریحان تاتاری ؛ لاله خطایی. ( یادداشت دهخدا ) .
ریحان جبلی ؛ دانه های این گیاه را تخم شربتی و بادروج ابیض نامند. ( یادداشت دهخدا ) .
ریحان القبور ؛ آس بری است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . مرواسفرم. ( تذکره داود ضریر انطاکی ) . مرسین. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به آس شود.
ریحان الکافور ؛ سوسن. کافور یهودی. ( تذکره مفردات ابن بیطار ) . نباتی است در گل و ساق و شاخ شبیه شب بو و برگش مانند برگ انار ریزه تر و گلش کبود مایل ...
ریحان الملک ؛ شاهسپرم. شاه اسفرم. شاهسفرم. شاسپرم. شاه اسپرغم. ترجمه شاه اسپرم یعنی ضیمران است و اسپرم به معنی مطلق ریحان است. ( یادداشت مؤلف ) . شا ...
ریحان الحمام ؛ حبق نبطی. حبق ریحانی. ریحان. ( یادداشت دهخدا ) .
ریحان الشیطان ؛ شابانج است. ( ازتحفه حکیم مؤمن ) .
ریحان الشیوخ ؛ نام گلی. ( ناظم الاطباء ) . مروخوش. خرنباش. مرورشک. حبق الشیوخ. مرو. تب بر. ( یادداشت مؤلف ) . مرو است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به ...
ریحان الجمال ؛ سلیخه است. ( از تحفه حکیم مؤمن ) ( از اختیارات بدیعی ) .
ریحان الحماحم ؛ حبق نبطی. ( یادداشت دهخدا ) .
ریح بواسیر ؛ در عرف پزشکان بادی است غلیظ که خارج شدن آن سخت باشد و دردی را مانند درد قولنج عارض شود که گاه در پشت و گاه در شراسیف و اطراف کلیه بروز ک ...
ریح رحم ؛ ماده نفاخه در رحم بسبب اجتماع رطوبات لزجه. ( یادداشت دهخدا ) .
ریح غلیظ ؛ نزد اطباء بادی است که مدت درنگ آن در پاره ای از تجاویف بدن به درازا کشد و غلیظ گردد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) .
ریح الشوکة ؛ ریح شوکه. نزد پزشکان ماده ای است حاره که در استخوان جریان یابد و باعث شکستن استخوان و تباهی آن شود. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) .
ریح الصبیان ؛ نزد اطباء باد غلیظی است که عارض اندرون سرشود. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . ماده حاره ای است که در استخوان پیدا آید و آن را بشکند و سد ...