پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
سر برگرداندن ؛ اعراض کردن. رو برتافتن : نه بینم جز آن چاره ای در سرشت که سر برنگردانم از سرنوشت. نظامی.
سر به دیوار آمدن ، سر به دیوار خوردن ؛ مجازاً، به رنج افتادن. صدمه دیدن. دچار مشکل شدن : پسر کاکویه راسر به دیوار آمد. ( تاریخ بیهقی ) . اکنون چو بر ...
سر به شیشه تهی چرب کردن ؛ کنایه از مکر کردن و فریب دادن. ( برهان ) . کنایه از فریب دادن. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( رشیدی ) : بخواه جام که سر چرب کر ...
سر بر خط نهادن ؛ اطاعت کردن. ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ) : چه کند مالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد. سعدی.
سر بر خاک نهادن ؛ اطاعت کردن. سجده کردن : سر نهادند پیش او بر خاک کآفرین بر چنان عقیدت پاک. نظامی. آوریمش بکنج خانه تو تا نهد سر بر آستانه تو. نظا ...
سر بر خط ( حکم ) کسی نهادن ؛ مطیع بودن. فرمانبرداری کردن : خلافت راجهان بر در نهاده فلک بر خط حکمت سر نهاده. نظامی.
- سر برآوردن ؛ یاغی شدن. نافرمانی کردن : و رعیت می نالید که از چهار سو دشمنان سر برآوردند. ( فارسنامه ابن البلخی ) . و هر کجا یکی بود از دعاة و اتباع ...
سر از زانوی فکر برگرفتن ؛ کنایه از بلند کردن سر از مراقبه. مقابل سر بزانو نشستن. ( آنندراج ) : مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار که غنچه هر چه طلب کرد در ...
سر از عنان ( فرمان ) کسی بیرون بردن ( پیچیدن ) ؛اطاعت امر کسی نکردن : سر از عنان تو گفتم برون توانم برد کمند بادسرم طرف جیب و دامن شد. نظیری ( از آن ...
سر از خواب درآمدن ؛ بیدار شدن. ( آنندراج ) ( مجموعه مترادفات ص 72 ) : سر نرگس آنگه درآید ز خواب که ریزد بر او ابر بارنده آب. نظامی ( از آنندراج ) .
سر از رشته برنیاوردن ، سر از رشته بیرون نبردن ؛ کنایه از نفهمیدن حقیقت چیزی. ( آنندراج ) : هیچکس از رشته کارم سری بیرون نبرد نبض من بند زبان گردید جا ...
سر از خاک برکردن ؛ رستن. روییدن. - || سر درآوردن. سر بیرون آوردن : نرگس رساند مژده که ساغرکشان بچشم با نامه سپید سر از خاک برکنند. وحشی ( از آنندر ...
سر از خط برداشتن ( برگرفتن ) ؛ کنایه از ابا و سرکشی کردن. ( آنندراج ) : چه گفت گفت نه سوگند خورده ای بسرم که هرگز از خط عشق تو برندارم سر. انوری ( ا ...
سر از خواب برکردن ، سر از خواب تهی شدن ؛ کنایه از بیدار شدن. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) .
سر از حکم کسی تافتن ؛ از امر او اطاعت نکردن : که جز خواست یزدان نباشد همی سر از حکم او کس نتابد همی. فردوسی.
سر از خاک برزدن ؛ سر بیرون آوردن. ( آنندراج ) .
سر از چیزی بیرون آوردن ؛ از عهده آن برآمدن. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
سر از حکم کسی بیرون آوردن ؛ نافرمانی کردن : راضی شوم و سپاس دارم وز حکم تو سر برون نیارم. نظامی.
سر از اطاعت کشیدن ؛ نافرمانی کردن : خبر سیستان بدو رسیده بود که بوعاصم آنجا همی چه کند و سر از طاعت کشیده است. ( تاریخ سیستان ) .
سر آفتاب ؛ عبارت از طلوع آفتاب. ( آنندراج ) .
سر ابرو خم کردن ؛ کنایه از اخم رو و بیدماغ [ بودن ]. ( آنندراج ) : بکرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم که ز محراب تو برشد بفلک نعره یارب. میرخسرو ( از ...
سر از آب بیگانه شستن ؛ کنایه از ملک بیگانه را بتصرف خود آوردن. ( آنندراج ) : سرآنگه توان زآب بیگانه شست که از خون خود دست شوید نخست. میرخسرو ( ازآنن ...
روز بر سر آوردن کسی را ( بر کسی ) ؛ کشتن. نابود کردن : گرفتند و بردند بسته چو یوز بر او بر سر آورد ضحاک روز. فردوسی.
سر آب بستن ؛ آب بر روی کسی بستن. ( مجموعه مترادفات ص 6 ) .
در سر کاری رفتن ؛ صرف شدن. از دست رفتن : باللَّه که دل از تو بازنستانم ور در سر کار خود رود جانم. سعدی. غالب آن است که ما در سر کار تو رویم مرگ ما ...
راه به سر بردن ؛ طی کردن. پیمودن : به رهبر توان راه بردن بسر سر راه دارم کجا راهبر. نظامی.
در سر شدن ؛بر باد رفتن. ( آنندراج از بهار عجم ) . تباه شدن. نابود شدن : و پسرش را بَدَل وی بنزدیک هارون فرستاد و کار بدو جوان رسید و در سر یکدیگر شدن ...
در سر چیزی کردن ؛ صرف آن کردن. از دست دادن : در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش مرغ زیرک بحقیقت منم امروز و تو دامی. سعدی. دل و دین درسر کارت ش ...
جان بر سر چیزی نهادن ( کردن ) ؛ جان دادن برای او. مردن : چه دانست کاو جان نهد بر سرش وز آن کشت نیکو بد آید برش. فردوسی. بگفتا نه آخر دهان تر کنم که ...
چشم بر سر راه داشتن ؛ انتظار کشیدن : چشم ادب بر سر ره داشتی کلبه بقال نگه داشتی. نظامی.
پیرسر ؛ سخت پیر. که سر او سپید شده باشد از پیری : که با پیرسر پهلوان سپاه کمر بست و شد سوی آوردگاه چگونه پسندد ز ما دادگر که تو رزم جویی ابا پیرسر. ...
به سر کاری ( چیزی ) بازشدن ( شدن ) ؛ پرداختن بدان. مشغول شدن : اکنون بسر تاریخ باز شویم. ( تاریخ بیهقی ) . چنان صواب دیدم بر سر تاریخ مأمونیان شوم. ...
- به سر کسی ( چیزی ) بودن ؛ مراقب بودن. آماده بخدمت بودن : بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشته امیر محمود بر سر ایشان بود. ( تاریخ بیهقی ) . - بی ...
به سر شدن ؛ بپایان آمدن. طی شدن : نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر. فرخی. پای اگر در راه ننهی کی شود منزل بسر رنج ...
به سر رسیدن ؛ پایان یافتن. تمام شدن. طی شدن : چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ. خیام.
به سر رفتن ؛ بپایان رسیدن. پایان یافتن. تمام شدن : چو مه روزه فرازآید من خود چه کنم نکنم دست بمی تا نرود روزه بسر. فرخی. هنوز قصه هجران و داستان فر ...
به سر دواندن ؛ دواندن. بسرعت دواندن. مبالغت در دواندن : قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را گرد در امید تو چند بسر دوانمش. سعدی. میان شهر ندیدی که چون ...
- به سر خویش ؛ به تنهایی. ( یادداشت مؤلف ) : و این تره را [بادرنج بویه ] بسر خویش مفرح خوانند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ) . - || علیحده. جدا. ( ...
به سر درآمدن ، بسر اندرآمدن ؛ پیش پا خوردن. ( آنندراج از بهار عجم ) . به رو در افتادن. سکندری خوردن : چو اسب نبرد اندرآمد بسر جدا گشت از او سعد پرخاش ...
- به سر خواندن ؛ بفتحه خواندن. زبر دادن : و ماانزل علی الملکین ، لام را بسر خوانند و گروهی چنین خوانند و ماانزل علی الملکین لام را بزیر خوانند. ( ترج ...
به سر خود بودن ؛ مستقل بودن : و شرح آن چنانست که کتابی بسر خویش است و پادشاهان از خواندن آن استفادت کنند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 60 ) .
به سرخود ؛ بی نگاهبان. رها کرده. دست بازداشته : از اسب و استر و خر و اشتر رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ) .
به سر بردن ؛ بپایان رساندن. طی کردن : بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند. ( تاریخ بیهقی ) . شیرویه. . . بر پدرخروج کر ...
به سر آوردن ؛ بپایان بردن. به انتها رساندن : چنین گفت کای داور دادگر همه رنج و سختی تو آری بسر. فردوسی. بکافور گفت ای بد بی هنر کنون رزم را بر تو آ ...
بر سر آمدن ؛ واقع شدن. حادث شدن. به انتهارسیدن. تمام شدن : بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد. سعدی.
به سر آمدن زمان ؛ به انتها رسیدن. منتهی شدن : کسی را که آید زمانش بسر ز مردی بگفتار جویدهنر. فردوسی. ز قلعه های دگر گر یکان یکان شمرم شود دراز و نی ...
- به سر آمدن ؛ سپری شدن. طی شدن. پایان یافتن : که بر من زمانه کی آید بسر که را باشد این تاج و تخت و کمر. فردوسی. ز دستور فرزانه دادگر پراکنده رنج م ...
بر سر نهادن ؛ سخت تکریم و تواضع کردن. از دل و جان اطاعت کردن : مثال شاه را بر سر نهادیم. نظامی.
بر سر کاری ( چیزی ) رفتن ( شدن ، گرفتن ) ؛ مشغول شدن. سرگرم شدن : که در آن ثغر بزرگ خلل خواهد افتاد. . . بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. ( تاریخ بیهقی ...
بر سر چیزی بودن ؛ پای بند بودن. متعهد بودن : اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندیم. سعدی.