پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
شال حنا ؛ حنای شغال ؛ در تبرستان نباتی است که بعضی آن را برگ نیل دانند و از آن وسمه محاسن نمایند و بزبان تبری آن را شال حنی نامند یعنی حنای شغال. ( ا ...
شال گردن ؛ شالی که برای حفظ از سرما بگردن بندند.
شال دستمال کردن ؛ پاک کردن تن است با شال دستمال. ( یادداشت مؤلف ) .
شال بگردن داشتن ؛ بیمار بودن چه بیمار از خوف تصرف هوا شال بگردن پیچیده دارد. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : گرنه از حسرت خورشید رخت رنجورست ماه از هاله چ ...
شال سر ؛ بر پارچه ای که مردان روی کلاه یا عرقچین شبیه به عمامه می بستند اطلاق شود.
شال کشتن ، یا به شال کشتن ؛ خفه کردن با شال. ( از یادداشت مؤلف ) . خفه کردن با شال که نوعی از سیاست است. ( ناظم الاطباء ) .
- شال کمر ؛پارچه ای که بر میان بندند و هم اکنون در نزد ملایان به رنگهای سفید و نزد سادات برنگ سیاه و سبز متداول است و در دیه ها دهقانان نیز بر کمر بن ...
شال تنگ ؛ پارچه نوارمانندی پشمین که بر روی جل نمد اسب بندند. ( ناظم الاطباء ) .
زیر شال کسی را قرص کردن ؛ به او غذا دادن. ( ازیادداشت مؤلف ) .
شال انگوری ؛ در تداول عامه کرمان شال بدل تیرمه است. ( از خارستان حکیم قاسمی کرمانی ص 17 ) .
شال پوش ؛ بالاپوش سطبرو درشت بر روی خود انداختن. و رجوع به گلیم پوشی شود.
شال کهنه داشتن ؛ نهایت افلاس و تنگدستی داشتن. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از غایت افلاس و تنگدستی زیرا که شال بمعنی گلیم است و کهنگی آن دال است بر افلاس ...
شال کرمانی ؛ شال که در کرمان بافند.
شال کشمیری ؛ شال که در کشمیر بافند
شال لاکی ؛ شال برنگ لاک. شال سرخ رنگ : گر نبودی خلیفه کی بر دست بافتی شال لاکی و قرمز. ؟ ( خارستان ص 11 ) . ای خوش آن چاله و آوازه دفتین و نورد شال ...
شال انگشتر کردن دختری را ( یادداشت مؤلف ) ؛ خطبه کردن دختری را با بردن حلقه انگشتری و قطعه شالی بخانه او.
شال بوته ؛ شال که دارای نقش و بته است : ای بسا شال بوته و افشان که نباشد ز تار و پودش نشان. حکیم قاسم کرمانی ( خارستان ) .
شال طوس ؛ شال که در طوس بافند. صاحب بهار عجم گوید: نوعی از شال و رنگ طوسی قریب برنگ خاکستر است و بعضی از اهل ایران که در هند بفن شعر شهرت دارند میگفت ...
شال انگشتر. ( یادداشت مؤلف ) . شال و انگشتری که هنگام خواستگاری و خطبه کردن دختری بخانه او برند.
شال انگشتر کردن دختری را ( یادداشت مؤلف ) ؛ خطبه کردن دختری را با بردن حلقه انگشتری و قطعه شالی بخانه او.
اعمال شاقة ؛ کارهای توان فرسا و سخت : محکوم به اعمال شاقة است ، محکوم به دهسال حبس با اعمال شاقه است.
شاکِرُ لِِنعمَتِه ؛ ( الَ. . . ) ( بمعنی سپاسدارنده نعم الهی ) . یکی از القاب ولیعهد حکم المستنصرباﷲ است و در یکی از نصوص قرطبه بسال 358 هَ. ق. ثبت گ ...
سفر شاق ؛ سفر دشوار و سخت : و حالی به تجارتی رفته است بسفری شاق. ( سندبادنامه ص 260 ) .
عمل شاق ؛ کار دشوار و جانفرسا.
شاف احمر ؛ شیاف احمر. نره. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به شیاف احمر شود.
شاف احمر ؛ شیاف احمر. نره. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به شیاف احمر شود. - || کنایه از ذکر و آلت تناسل : دیده مقعدش مگر کور است که همه سال با عصا باشد ...
تکلیف شاق ؛ تکلیف سخت و دشوار.
بنوشافع ؛ گروهی از اولاد عبدالمطلب بن عبدمناف که امام شافعی از آن گروه است. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به تاج العروس شود.
شاف ابیض ؛ دارویی از برای چشم. ( ناظم الاطباء ) . شیاف ابیض. رجوع به شیاف ابیض شود : چو مرهم بود پنبه داغ مرا شد این شاف ابیض بچشمش دوا. طاهر وحید ( ...
شاره لعلی ؛ صاحب انجمن آرا کنایه از گل سرخ دانسته و بیتی از خود در صفت زمستان گفته شاهد آن آورده است.
شارب مکرود ؛ شارب بریده. ( منتهی الارب ) .
شارب گرفتن ؛ ساده کردن بروت. احفاء. ( تاج المصادر بیهقی ) . نیک بریدن بروت. ( منتهی الارب ذیل ح ف و ) .
شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. یکی خوردبر پاد ...
شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. یکی خوردبر پاد ...
شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. یکی خوردبر پاد ...
شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. یکی خوردبر پاد ...
بشادی ؛ بخرمی. بانشاط. باشادمانی. بخوشی. بمبارکی : امیر گفت بسم اﷲ بشادی و مبارکی خرامید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ) . بگشای بشادی و فرخی ای جان ج ...
ناشادمان ؛ ضد شادمان.
شاد مرد ؛ مرد با نشاط و شادمان : درخت گل و آبهای روان نشستنگه شاد مرد جوان. فردوسی.
شادباد گفتن ؛ سرّ: سَرّه ؛ شادبادگفت او را. ( منتهی الارب ) .
روحت شاد، روحش شاد ؛ دعایی است مرده را.
شادا ؛ از شاد الف کثرت بصورت صوت آمده است : حبذا آن شرط و شادا آن جزا آن جزای دلنواز جانفزا. مولوی.
سرشاخ شدن ( با کسی ) ؛ در مقابله و نزاع واقع شدن ( با کسی ) . ( فرهنگ نظام ) . و رجوع به سر شاخ شدن شود.
چارشاخ ؛ چارپاره : اشک دو دیده روی تو کرده چون نار چار شاخ کفیده. مسعودسعد.
پیش شاخ ؛ فرجی و یک قسم جامه پیش بازی که بیشتر زنان پوشند. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به پیش شاخ شود.
شاخ شکر ؛ ساقه نیشکر. شاخ نبات : بدین تلخی که کرد این صبر از اینسان چنین شیرین که کرد این شاخ شکر. ناصرخسرو.
شاخ شمشاد ؛ کنایه از قد و قامت خوش. و مطلق شاخ نیز بمعنی قد و قامت آمده است : فرودآمد از بام کاخ بلند به دست اندرون دست شاخ بلند. فردوسی.
شاخ آتش ؛ پاره ٔچوب افروخته ، گل آتش : شاخ آتش را بجنبانی بساز در نظر آتش نماید بس دراز. مولوی.
شاخ آتش ؛ پاره ٔچوب افروخته ، گل آتش : شاخ آتش را بجنبانی بساز در نظر آتش نماید بس دراز. مولوی. و در کشف الاسرار در برابر شهاب آمده است : یَجِد له ...
سرشاخ ؛ شاخه رأس درخت. سرچوبهائی که بام خانه بدان پوشند و از فرسب سرشان پدید آید : افزار خانه ام ز پی بام و پوششی هرچم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود. ...