پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
کور گمان می کند چشم دارها چهار تا چهار تا می خورند؛ حدس و گمان بی خبران از واقعیت امور، معمولاً مقرون به حقیقت نیست.
کور و شب نشینی !؛ دو چیز نامتناسب. دو امر که اجتماع آنها نامتناسب و یا محال نماید. و رجوع به مثل بعد شود.
کور و نظربازی !؛ دو چیز نامتناسب و ناسازگار. وقتی گویند که انجام دادن کاری از عهده کسی بیرون باشد.
کور خود است و بینای مردم ؛ عیب دیگران را می بیند و عیب خود را نمی بیند، نظیر: خار را در چشم دیگران می بیند شاه تیر را در چشم خود نمی بیند.
کور کور را می جوید آب گودال را؛ هر کس و هر چیز همجنس خود را می جوید، نظیر: الجنس للجنس یمیل ؛ کند همجنس با همجنس پرواز.
- نمک کور ؛ ناسپاس. نان کور. ( امثال و حکم ) .
نان کور ؛ ناسپاس. آب کور. نمک کور. ( امثال و حکم ) : از برای آب چون خصمش شدند آب کور و نان کور ایشان بدند. مولوی ( مثنوی ) .
کور و کچل ؛ در تداول عامه ، به اطفال خانواده اطلاق شود: شب عیدی چیزی نتوانستم برای کور و کچل ها تدارک کنم. - || به افراد فرومایه و بی سر و پا نیز ا ...
شب کور ؛ آنکه چشم وی شب نتواند دید. آنکه شبها از دیدن ناتوان باشد. مقابل روزکور.
روزکور ؛ آنکه روز نتواند دید آنکه از دیدن در روشنایی روز عاجز باشد. آنکه چشمان وی روز نبیند. مقابل شب کور.
اجاق کور ؛ آنکه فرزند و عقب نداشته باشد.
بخت کور ؛ کوربخت. بدبخت. تیره بخت.
کور و کبود ؛ ناقص و رسوا. زشت و نادلپذیر. ( فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان کبیر چ فروزانفر ج 7 ) . - || مجازاً نادم و زیان دیده. خائب و خاسر. نوم ...
آب کور ؛ ناسپاس. نان کور. نمک کور. ( امثال و حکم ) : از برای آب چون خصمش شدند نان کور و اب کور ایشان بدند. ( مثنوی چ نیکلسن دفتر اول بیت 2510 ) .
کور مادرزاد ؛ آن که نابینا زاده شود. آن که کور به دنیا آید. اکمه : هر آن بصیر که سر جهان ندید به دل چه آن بصیر بر من چه کور مادرزاد. اوحدی. چه داند ...
کور و پشیمان ؛ نادم و زیان دیده. خائب و خاسر : کسی کو دیو را باشد به فرمان بدل چون من بود کور و پشیمان. ( ویس و رامین ) . گزیند کارها را مرد نادان ...
کور بودن دل کسی ؛ بینش و بصیرت نداشتن او. کورباطن بودن او :
کور بودن ذهن کسی ؛ دیریاب و بلید و کندذهن بودن او. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به کورذهن شود.
کور بودن اجاق کسی ؛ فرزند و عقب نداشتن.
ور بودن اشتهای کسی ؛ میل نداشتن به غذا. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کور اخترگوی ؛ نادانی بادعوی. ( از امثال و حکم ) : اسب کش گفتی سقط گردد کجاست کور اخترگوی محرومی ز راست. مولوی ( مثنوی ) .
کور بودن ؛ نابینا بودن. اعمی بودن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
بی عقیده ؛ بدون عقیده. غیر معتقد.
خوش عقیده ؛ آنکه عقیده اش پسندیده باشد.
باعقیده ؛ عقیده دار. عقیده مند.
بدعقیده ؛ آنکه عقیده اش ناپسند باشد.
سرد و گرم آزمودن و چشیدن ؛ فراز و نشیب زندگی دیدن. خوبی و بدی جهان را دریافتن. تجربه آموختن : بدو گفت گودرز کای شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد. ...
سرد و گرم آزمودن و چشیدن ؛ فراز و نشیب زندگی دیدن. خوبی و بدی جهان را دریافتن. تجربه آموختن : بدو گفت گودرز کای شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد. ...
سرد گشتن ؛ ضد گرم شدن. پدید آمدن سرما. - || بمجاز، خوار شدن. بیمایه شدن. بی اعتنا و نومید گشتن. بی میل شدن : در این بود کآمد سواری چو گرد که آذرگشس ...
سرد گفتن ؛ سخن ناسزا و بد گفتن. سخن بی سرو ته و یأس آور گفتن : گر از من کسی زشت گوید بدوی ورا سردگوید براند ز روی. فردوسی. اگر سرد گویمت در انجمن ...
سرد باد ؛ باد سرد.
سرد کردن کسی را ؛ خوار و پست کردن. سبک کردن : فرستاده را گر کنم سرد و خوار ندارم پی ومایه کارزار. فردوسی.
سخن سرد ؛ سخن که از روی دلتنگی و غم و بدحالی و پژمردگی یا بی اعتنایی و نفرت و بیزاری گفته شود. سخن بیمزه. گفتار موهن و بی اصل : سخن زهر و پازهر و گرم ...
آه سرد ؛ نفس عمیق هنگام غم و اندوه : چو افراسیاب این سخنها شنید یکی آه سرد از جگر برکشید. فردوسی. گاهی بکشم به آه سردش گاه از تف سینه برفروزم. خاق ...
آب سرد ؛ آب بارد. ( ناظم الاطباء ) .
تن آسانی/ تن آسایی ( ( در متون معتبر فارسی همه جا تن آسانی آمده است و نه تنها آسایی. و اما معنای آن، به خلاف آنچه بعضی گفته اند و در بعضی از فرهنگ ها ...
تن آسانی/ تن آسایی ( ( در متون معتبر فارسی همه جا تن آسانی آمده است و نه تنها آسایی. و اما معنای آن، به خلاف آنچه بعضی گفته اند و در بعضی از فرهنگ ها ...
تن آسانی/ تن آسایی ( ( در متون معتبر فارسی همه جا تن آسانی آمده است و نه تنها آسایی. و اما معنای آن، به خلاف آنچه بعضی گفته اند و در بعضی از فرهنگ ها ...
تمیز/ تمییز ( ( تمیز در لغت عرب نیامده است و به جای آن تمییز می گویند که در فارسی نیز رایج بوده است: ( ( هر که را عقل نیست تمییز نیست، و تمییز کردن ج ...
تمیز/ تمییز ( ( تمیز در لغت عرب نیامده است و به جای آن تمییز می گویند که در فارسی نیز رایج بوده است: ( ( هر که را عقل نیست تمییز نیست، و تمییز کردن ج ...
تمیز/ تمییز ( ( تمیز در لغت عرب نیامده است و به جای آن تمییز می گویند که در فارسی نیز رایج بوده است: ( ( هر که را عقل نیست تمییز نیست، و تمییز کردن ج ...
تمیز/ تمییز ( ( تمیز در لغت عرب نیامده است و به جای آن تمییز می گویند که در فارسی نیز رایج بوده است: ( ( هر که را عقل نیست تمییز نیست، و تمییز کردن ج ...
تمشک/ تمشگ ( ( حرف آخر این کلمه"ک" است و نه"گ " غالباً آن را به صورت تمشک می نویسند و می خوانند و غلط است . ) ) ( ( نجفی، ابوالحسن، غلط ننویسیم، فر ...
تَمَسخُر/تَسْخَر /سُخْریّه ( ( تَمَسْخُر در لغت عرب نیامده و از ساخته های فارسی زبانان در دوران متاخر است. در عربی برای بیان این معنی تَسْخَر ( مصدر ...
تَمَسخُر/تَسْخَر /سُخْریّه ( ( تَمَسْخُر در لغت عرب نیامده و از ساخته های فارسی زبانان در دوران متاخر است. در عربی برای بیان این معنی تَسْخَر ( مصدر ...
تَمَسخُر/تَسْخَر /سُخْریّه ( ( تَمَسْخُر در لغت عرب نیامده و از ساخته های فارسی زبانان در دوران متاخر است. در عربی برای بیان این معنی تَسْخَر ( مصدر ...
تلگرافاً، تلفناً: ( ( واژه های تلگراف و تلفن از زبان فرانسه گرفته شده است و ترکیب آنها با تنوین قیدساز عربی جایز نیست. به جای تلگرافاً و تلفناًمی توا ...
اجازه داشتن ؛ اجازه یافتن. دستوری داشتن و دستوری یافتن : گر داشتی اجازت غیبت ز پادشاه ور یافتی اجازت رحلت ز شهریار. عبدالواسعجبلی.
اجازه خواستن ؛ دستوری طلبیدن. استجازه. ( زوزنی ) . دستوری خواستن برای رفتن : رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند و بوقت خوی ...
( ( تلفظ اصلی تلگراف به کسر اول و دوم و سکون سوم[ telegrāf] است، اما در فارسی محاوره آن را به کسر اول و سکون دوم و کسر سوم[telgerāf] نیز تلفظ می کنند ...