پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
- دست ازچیزی بداشتن ؛ دوری جستن ازو : در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. ( تذکرةالاولیاء عطار ) .
در گوش داشتن ؛ متذکر آن بودن.
در دل داشتن ؛ دریغ داشتن : همی داشت خود در دل این شهریار چنین تا برآمد بر این روز چار. فردوسی.
در سر داشتن ؛ نیت و قصد آن داشتن : عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سردارد. ( گلستان ) .
در پیش داشتن ؛ عرضه کردن : هزار افسانه از بر بیش دارد بطنازی یکی در پیش دارد. نظامی.
در بند داشتن ؛در بند کشیدن : دگرره دیو را دربند میداشت فرشته ش بر سر سوگند میداشت. نظامی.
در تاب داشتن ؛در بیقراری نگه داشتن : بخط و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب. فیروز مشرقی.
در آسودگی داشتن ؛ در آسایش و رفاه قرار دادن. به رفاهیت پروردن : سپاهی در آسودگی خوش بدار. سعدی.
در انتظار داشتن ؛ در انتظار گذاردن : هیچ روزی بشب نشد که مرا نامه تو بانتظار نداشت. مسعودسعد.
خشم داشتن ؛ خشمگین بودن : به بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مجویید کین. فردوسی.
خوب داشتن ؛ معاشرت حسن کردن. نیکو رفتار کردن : خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمتی لختی بفزاییدش. منوچهری. خوب داریدش کز راه دراز آمد با دو ص ...
- || پسند آمدن : آوای وی بشنید خوش داشت. ( گلستان ) .
خوار داشتن ؛ خوار کردن. خوار شمردن : چنین گفت کاین هدیه شهریار ببینید و این را مدارید خوار. فردوسی.
خدمت داشتن ؛ خدمت کردن.
خرد داشتن ؛ فرزانه بودن. عاقل بودن.
خاک داشتن بر سر ؛ بخاک رفتن. مردن : هنرمندبا مردم بی هنر بفرجام هم خاک دارد بسر. فردوسی.
- حوصله داشتن ؛ شکیبا بودن. حوصله نداشتن ؛ ناشکیبابودن
حواس داشتن ؛ با یاد و هوش بودن. حواس نداشتن ؛ در تداول عامه حافظه نداشتن و ضبط امور و وقایع چنانکه باید نتوانستن.
حرمت داشتن ؛ محترم شمردن. احترام کردن : صدر به وی دادند وی را حرمتی بزرگ داشتند. ( تاریخ بیهقی ) . - || حلال نبودن. حرام بودن.
چشم داشتن ؛ متوقع بودن : کهان سوی فرمانت دارند چشم چه بودت که با ما بجنگی وخشم. اسدی. تو بجای پدر چه کردی خیر که همان چشم داری از پدرت. سعدی.
جرأت داشتن ؛ دل داشتن.
جهان داشتن ؛ فرمانروای جهان بودن. اداره کردن گیتی : جهان راهمه داشت با داد و رای سپه را به هر نیکویی رهنمای. فردوسی.
جای داشتن ؛ مقیم بودن : بزرگان و پیغمبران خدای همه برزمین داشتستند جای. اسدی.
جان سگ داشتن ؛ سخت جان بودن : گر جان سگ نداری ازاین چرخ سنگ نهاد بعداز وفات تاج سلاطین چه مانده ای. خاقانی.
- توقع داشتن ؛ چشم داشتن
توان داشتن ؛ نیرومند بودن. دارای قدرت بودن.
تنگ داشتن دل ؛تاسه کردن. رنجه ساختن : شما هیچ دل را مدارید تنگ چنین است آغاز و فرجام جنگ. فردودسی. - || ملول بودن. رنجه بودن : شما دل برفتن مدارید ...
تلازم داشتن ؛ ملازم بودن.
ترصد داشتن ؛ مترصد بودن.
پیغام داشتن ؛ حامل پیغام بودن. - || پیغام فرستادن.
تاو داشتن ؛ با طاقت بودن. . . : جهان تاو با کوشش او نداشت. فردوسی.
پیش داشتن ؛ در پیش روی ایستانیدن : می سوری بخواه کامد رش مطربان پیش دار و باده بکش. خسروی. - || عرضه کردن. تقدیم کردن : هر آنگه که شه دست بفراشتی ...
پوشیده داشتن ؛ مخفی نگاه داشتن : باید. . . که این حدیث را پوشیدی داری. ( تاریخ بیهقی ) .
پی چیزی داشتن ؛ دنبال کردن چیزی : شیشه ای بینم پردیوفلک من پی هر بشری خواهم داشت. خاقانی.
پنهان داشتن ؛ مخفی کردن : فضل را هر چند که پنهان دارند آشکار شود. ( تاریخ بیهقی ) .
پهلو داشتن ؛ فربه بودن. مایه داشتن.
پرده برداشتن ؛ راه دادن بدرون. بیکسو زدن پرده : چو برداشت پرده ز در هیربد. . . فردوسی.
پرنوش داشتن ؛ شیرین کردن : به هر لفظی دهن پرنوش میداشت بر آواز شهنشه گوش میداشت. فردوسی.
پشت سر خود داشتن ؛ حفاظت کردن خود را از تعرض ناگهانی دشمن از عقب سر : صحبت ما بنگهبانی دم میگذرد تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم. صائب.
پایاب داشتن ؛ تاب داشتن : که دارد گه کینه پایاب اوی ندیدی بَروهای پرتاب اوی. فردوسی.
پای داشتن ؛ مقاومت کردن : نه هر که موی شکافد به تیر جوشن خای بروز حمله جنگ آوران بدارد پای. سعدی.
پاک داشتن ؛ نیالوده داشتن : چو گوهر پاک دارد مردم پاک کی آلوده شود در دامن خاک. نظامی.
بیم داشتن ؛ ترسیدن. ترسان بودن.
بیاد داشتن ؛ محظوظ بودن. در خاطر و حفظ نگهداری کردن : بیاید یکی شاه خسرونژاد که دارد گذشته سخنهابیاد. فردوسی. تو داری بیاد این سخن بیگمان اگر چند ب ...
- بیدار داشتن ؛ نگذاردن که بخواب رود : و طعام و شراب از وی باز گیرند و چندانکه ممکن گردد بیدار دارند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
بهره داشتن ؛ با نصیب بودن.
بهم برداشتن ؛ نهادن.
بهیچ نداشتن ؛ بچیزی نشمردن. در شمار نیاوردن : آن زنگی کس را بهیچ نمیداشت. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . ما را خود بهیچ نمیدارند. ( اسکندرنامه نسخه ...
بناز داشتن ؛ پروردن بناز. عزیز داشتن.
به ناز داشتن ؛ پروردن بناز. عزیز داشتن.